امروز
در خیابانی بلند
عابری بودم
که دنبال صورتش می گشت
وسط حیاطی بزرگ
شیر آبی بودم
که خیره به دیوار رو به رویش
چکه چکه غمگین تر می شد
امروز در اتاق
کتابخانه ی کوچک را
بارها به هم ریختم
و کلمه ها
در حرارت دست هایم ذوب می شدند
این بار بیا
کمی نزدیک تر کنار هم دراز بکشیم
پیش از آن که مرگ
لب هایمان را از ما بگیرد
"فرناز خان احمدی"
خدا وکیلی به جا شعر نوشتن برو کلاس آشپزیی چیزی .شاید استعدادتو اونجا کشف کنی. تنها استعدادی که مطمعن هستم نداری شعر و ادبیاته. جفنگ و چرت به تمام معنا بود متنت. شعرت رو اگه بخوام ادامه بدم مثل خودت اینجوری میشه : این بار بیا. در گلستان بی تاریکی دوچرخه کود شیمیایی .چه عاشقانه پستونک لاستیک زاپاس پراید تخته نرد.
خداییش شعر من از مال تو بهتر شد.
نه اقا خیلی هم قشنگ بود
با عرض سلام و خسته نباشید . وبلاگت عالی بود . فقط تا یادم نرفته بگم حتما سری به سایتم بزن ، برای وبلاگ نویسا درستش کردم . خدا حافظ