همه ی کوچه ها را گشته ام
ایستگاه ها، فرودگاه ها، پارک ها
کافه های شلوغ
پاتوق های کوچک
خیابان ها و میدان ها
حالا من
به آسمان هم
نگاه نمی کنم
زیرا در آنجا هم نیستی
آب شده ای در چشم هام
یک قطره ی پاک.
خانه را هم گشته ام
بانوی من!
می شود کمد لباس را باز کنم
تو آنجا باشی و بخندی باز؟
می شود؟
"عباس معروفی"
مرسی
من نوشته ای شما را با اسم و رسم خودتان به گروه های مختلف ادبی ارسال می کنم . دوست دارم بقیه را در این احساس های خوب که از خواندن نوشته هایتان پیدا میکنم سهیم کنم
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید سالهایی را نیز که با تو بوده ام فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسبها و جاده ها را
باید دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
"تو" با همه چیز من آمیخته ای...!!!
می شود؟ کاش بشود...