آرزو می کنم خنده ات
یغما گلرویی و همسرش آتنا حبیبی
چهقدر
شبیه خوابهای من بودی
در
پشتبام تابستانهایی که
به
هفتسنگ و گرگم به هوا میگذشتند...
گفتم:
"ـ سلام!"
و
میدانستم
سرنوشت
من دگرگون شده است!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
دکمههای پیراهنم
خواب انگشتان تو را میبینند
و کفشهایم میسوزند
در آرزوی پابه پایی با کفشهای تو!
شالِ من
نمیتواند خاطرهی شانههایت را از خاطر ببرد،
شلوارم دنبال میکند مرا در خانه
و میخواهد دوباره
او را به قدم زدن در کنار تو ببرم...
پس چگونه انتظار داری از تو نخواهم
به من وعدهی دیداری بدهی؟
"یغما گلرویی"
دلبری؛
حتا در
بهشت زهرا...
وقتی در جامهی سیاهت
با چشمان غمزده
مُردهای را مشایعت میکنی،
تمام آمپلیفایرها لال میشوند
و من از یاد میبرم
جنازههای ترمهپوشی را
که با صفی از لباسهای سیاهِ بدرقهگر
از کنارم میگذرند...
بر سنگِ هر گوری قدم میگذاری،
می دانم آن مُرده
به بهشت میرود!
میدانم قاریانِ کور حتا
در پشتِ عینکهای سیاهشان
از زیبایی تو باخبرند
و کودکان گلفروش
- بیخیال شکمهای گرسنهی خود-
آرزو دارند تمام گلهای سرخشان را بر سرت بریزند...
بهشت زهرا
زیباترین نقطهی جهان است
وقتی تو از آنجا میگذری
و مرگ
چیز مهمی نیست
اگر دست
در دست تو داشته باشم!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
یغما گلرویی ، متولد ۶ مرداد ۱۳۵۴ ، ارومیه
** یغمای عزیز، تولدت مبارک **
خلخالی از بوسه می بستم به پایت
اگر اینجا بودی
و طعم تازه می گرفت زنده گی ام
با دو شاه بلوط چشمانت ...
اگر اینجا بودی
تقویم رومیزی ام را دور می انداختم
و می گذاشتم ساعت دیواری به خواب رود
پس میزان می کردم زنده گی ام را با نفس های تو
و هیچ عزا و عید و جمعه ای تعطیل نمی کرد
علاقه ی مرا ...
اما تو اینجا نیستی
و تقویم من از عزا لبریز است!
تو اینجا نیستی
و زنگ ساعت دیواری
ناقوس مرگ را تداعی می کند!
پس می پژمرند بوسه هایی که برایت می فرستم
در فاصله میان خانه هامان
چرا که
تو اینجا نیستی ...
کاش می دانستی
که نبودن تو
نابودی من است!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند:
-کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار من بودی!
کنار دلتنگی دفاترم!
در گلدان چینی اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آن سوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام دقایق تنهایی من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی خیابان خاطره برخوردی!
"یغما گلرویى"
برای مجله شعر نمینویسم
در شبِ شعر ها شرکت نمیکنم،
به نگاه منتقدها اهمیت نمیدهم
پیله ای از شعر می بافم دورِ خود
بی آرزوی پروانه شدن!
و در سلولِ خود ساخته میمیرم
به امید آن که ابریشمش
شالی شود
بر شانه های تو...!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
استکان شکسته
چای را
در خود نگه نمی دارد.
درخت تبر خورده
میوه نمی دهد.
صندلی فرسوده
تکیه گاه خسته ای نمی شود.
تار سیم بریده
گوشه ای را
به خاطر نمی آورد.
من اما
همچنان
سرشار شعرهای عاشقانه ام
برای تو.
"یغما گلرویی"
-------------------------------------------
دفتر عشق:
چقدر تنهاست..
شاعری که
عاشقانه هایش دست به دست می چرخند
به دست تو اما نمی رسند!
"رضا کاظمی"
...
دوست دارم که یک شبه
شصت سال را سپری کنم،
بعد
بیایم و با عصایی در دست،
کنار
خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا
تو بیایی،
مرا
نشناسی،
ولی
دستم را بگیری و
از ازدحام خیابان عبورم دهی!
حالا
می روم که بخوابم!
خدا
را چه دیده ای!
شاید
فردا
به
هیئت پیرمردی برخواستم!
تو
هم از فردا،
دست
تمام پیرمردان وامانده در کنار خیابان را بگیر!
دلواپس
نباش!
آشنایی
نخواهم داد!
قول
می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که
از نگاه کردن به چشم هایم نیز،
مرا
نشناسی!
شب
بخیر!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟
(پیش از پریروز شدن ِ امروز)
(شعر کامل در ادامه مطلب)
کتابهایم را بر هم می نهم
تا از آنها تختگاهی بیافرینم
و در این پست آباد، بر آن بایستم
تا تو
ـتنها تو!ـ
مرا ببینی!
ور نه شعر
جز خودزنی نامتناهی تازیانه نیست
در محکمه ای که قاضی و محکوم هر دو منم
و پُتککِ حکمم را
جز به مجازات خویش
بر میز نمی کوفم!
کتابهایم را بر هم می نهم
تا بر تختگاه خودساخته ام بایستم
و تو را
در مهتابی بالادست
بوسه ای بفرستم!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم
دفتر اول: من وارث تمام بردهگان جهانم! / ترانه 27
دستم را بگیر!
همین
دست
برایت
ترانه عاشقانه نوشته؛
همین
دست سوخته
در
حسرت لمس دست های تو؛
همین
دست
پاک
کرده اشک هایی را
که
در نبودت به گونه دویدند...
این
دست
بوی
ترکه های کلاس سوم را می دهد هنوز؛
این
دست پینه بسته
از
نوشتن مداوم نام تو...
دستم
را بگیر
و
از خیابان زندهگی
بگذران مرا...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
-----------------------------------------------
پ.ن: کتابهایی را که دوست دارم می گذارم دم دست، روی میز کارم که جلوی چشم باشد تا هر از گاهی ورقی بزنم و بخوانم. معمولا هم زمان یک یا دو کتاب بیشتر نیست. کتاب "باران برای تو می بارد" را نمایشگاه کتاب پارسال خریدم. از آن روز تا حالا این کتاب همیشه پای ثابت میز کارم بوده تا هر وقت دلم شعر خوب خواست بازش کنم و با خودم زمزمه کنم: ممنون که هستی یغمای عزیز!
انگار من پشت میزِ کافهای
در حال خواندن شعری بودهام
و تو در آن سوی میز،
سر بر دستانت گذاشته گوش میکردهای...
شِکر کدام شعر عاشقانه را به فنجانت بریزم،
که جور دربیاید با چای چشم های تو؟
معنای پنهان شده در گاتهای زرتشت
که زایندهرود از شانهات میگذرد!
تنها تو میتوانی بزرگترین آرزوی مرا
در عکسی به کوچکیِ یک قوطی کبریت
خلاصه کنی!
وقتی گونهات را بر ساعدت تکیه میدهی
باران از راست به چپ میبارد،
خورشید از چپ به راست طلوع میکند
و خطِ فارسی از پایین به بالا نوشته میشود...
و من گم میکنم دستِ چپ و راستم را
وقتی تو -در عکسی حتا -
کهرباهای دوگانهی چشمانت را به من میدوزی!
میتوانم
به احترامِ نگاهت
نظمِ جهان را به هم بزنم!
بنویسم!
بالا
به
پایین
از
را
فارسی
میتوانم
میتوانم باران را وادار کنم افقی ببارد
و به خورشید فرمان دهم از چپ به راست طلوع کند
تا تو دوباره همه چیز را عادی ببینی!
همه چیز را به جز من
که دیوانهوار
در حال زیر و رو کردن جهانم برای تو
و هرگز به چشمت نمیآیم!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: باران برای تو می بارد / پرتره پنج
غمگین،
میان درختان نشسته ای ..
این عکس باید
در جنگل های شمال گرفته شده باشد
اما شمال و جنوب نقشه اهمیتی ندارد
و فرقی نمی کند
چه روز و چه ماه و چه سالی بوده ...
تنها تو اهمیت داری
و چشمان ابری ات
که گویی
سوختن جنگلی را می نگریسته اند !
تنها تو اهمیت داری !
سفیدبرفی رفته با شهزاده ی قصه
که من
یکی از هفت کوتوله زندگی ات بودم ...
کاش درختی می شدم
که به آن تکیه داده ای !
" یغما گلرویی "
از کتاب: باران برای تو می بارد / پرتره-دو
-----------------------------------
+ تولد مبارک یغمای عزیز
امروز،
چرکنویس ِ پاک ِ یکی از
نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه
بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه
می خواندم!
چقدر لب های تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا
بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان
سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی
برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای
پشتِ سر، چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خواب های
هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدم های تو را
تا حوالی همان شمشادهای
سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه
ای می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه
ها،
دیگر همسن و سال ِ سفر
کردن ِ تواند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن
چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه
ی پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
می بینی!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی !؟
در باران که به خانه برمیگردی،
از
صاعقهها نترس!
آنها
صاعقه نیستند
فلاشهای
دوربینِ خداوندند
که
دائم در حال عکس گرفتن از توست!
فردا
که از خانه بیرون بیایی
باران
بند آمده است
و
تصویرت در چالآبهای کوچکِ خیابان
انعکاسِ
تاج محل را
در
حوضِ مرمرش کمرنگ میکند...
تو
عابری عادی
در
خیابان پاییز نیستی!
فرشتهای
هستی که بالهایش را
پشتِ
مانتویی سیاه پنهان میکند
و
مقنعهاش معبدِ اینکاست
که
خورشید را در خود دارد!
تعجبی
ندارد اگر عابران دیگر
این
همه را نمیبینند،
طعمِ
عسل را باید از زنبور کارگری پرسید
که
برای به دوش کشیدن شهد
کیلومترها
راه را
از
گلی به گلی پر زده باشد...
من
زنبورِ کندویی بودم
که
تو را
از
آن دزدیدند!
"یغما گلرویی"
هر چیزی در این جهان به دردی میخورد!
گیتارهای آندولسی
به کارِ مجنون کردنِ آدم میآیند
وقتی پاشنههای بلندِ کفشِ زنی زیبا
پا به پاشان
بر کفپوشِ بلوطیِ کافهای پرت
در غرناطه ریتم بگیرد.
سیگارهای زر به دردِ پدر بزرگها میخورند
تا بر نیمکتِ پارکها دودشان کنند
هنگامِ فکر کردن به دختری
در روپوشِ خاکستریِ دبیرستانِ «شاهدخت»
که هرگز پیر نخواهد شد.
«چاپلین» و «هیتلر»
با سبیلهای همگونشان لازمهی جهانند
تا اولی بر پردهی جادو
جار بزند گرسنگی عشق را از یادِ انسان نمیبرد
و عکسِ دومی در کتابهای تاریخ چاپ شود
تا به کودکان بیاموزد
سرخوردگیِ نمره نیاوردن را
بر سرِ اسباببازیهای خود خالی نکنند.
چاقوی سلاخی هم
در دستِ «فرمان» که نباشد
میتواند هندوانهای را قاچ کند
در کنارِ حوضِ تابستان.
سوسکِ حمام کاری میکند زنها
جیغهای فراموش شدهشان را به خاطر بیاورند
و مردِ خانه برای چند دقیقه
نقش امیرزادهای را بازی کند
که با یک دمپایی
شاهزادهی قصه را
از دستِ اژدهایی قهوهای نجات میدهد.
حتا «کیهان» با دروغهایش
به دردِ برق انداختنِ شیشهها
در هفتههای آخرِ سال میخورد
و «ملا عمر» هم
به دردِ لای جِرزِ دیوار.
هر چیزی در این جهان به دردی میخورد!
من به این دردِ میخورم که شبها
رصد کنم کوچکترین حرکاتِ تو را در خواب:
غلتیدنت در موجِ ملافهها،
زمزمههای زیر لبت
و تکان خوردنِ آرامِ مردمکانت را
تا از ابریشمِ مژههایت شعر ببافم تا صبح...
تو هم
با اولین لبخندِ صبحگاهیات
به دردِ درمانِ تمامِ دردهای من میخوری!
"یغما گلرویی"
نامم
را به خاطر ندارم
و نمیدانم لب که باز کنم
به کدام زبان سخن خواهم گفت،
به کدام زبان دعا خواهم خواند،
به کدام زبان دشنام خواهم داد...
تختِ بیمارستانی را میمانم
که به خاطر نمیآورد
بیماران مردهاش را...
رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمیدانم که پدر
پیپ میکشید، یا سیگار؟
من در تابستان به دنیا آمدم
یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،
یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟
...
به اتوبوسی قراضه میمانم
که چهرهی یکی از مسافرانش را حتا
در یاد ندارد...
تو را اما به خاطر میآورم
و میدانم روسریات
در دیدار نخستمان چه رنگی داشت
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را
در اضطراب آمدن جویده بودی!
به حافظه دارم هنوز
عطر فرانسوی تو
و زنگِ ایرانی صدایت را
وقتی سلام مرا جواب میگفتی!
میتوانم به تو بگویم که در آن لحظه
چند برگ
از چنارهای خیابانی که در آن بودیم
به زمین افتادند
و چند کلاغ
بر نرده های خاک گرفتهی پارک نشستند
حتا میتوانم خبرت بدهم
قلبت چند بار در دقیقه میزد
و چند مژه
تیلهی چشمانت را درخود گرفته بودند!
جهان را میشود از یاد برد دقیقهای
و میتوان فراموش کرد
شمارهی شناسنامه،
حسابِ بانکی
و نمرهی تلفن خانهی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است.چ
مرگ هم که وقتی تو با منی
از کنارم میگذرد
و خود را به ندیدن میزند
آنگاه در بهشت
فرشتهگان کوچک را توبیخ میکند
برای نشانی اشتباهی که به او دادهاند
و در دل
به لپهای گُل انداختهشان میخندد!
فراموش کردن تو ساده نیست
چون فراموش کردن این نفسها
که گویی تکرار میشوند
تا تو را بسرایند...
"یغما گلرویی"
رود گنگ
با آفتاب منعکسش
از موهایت می گذرد!
رودی که از آن می نوشم
در آن غسل می کنم،
می میرم.
دو بلدرچین در چشمانت داری
که دستان سرد مرا پناه می دهند
در عبور از زمستان های زندگی،
صدای تو شالی ست
که دور شانه های من می پیچد!
و لب هایت
مسیر کافه های پاریس را نشان می دهند.
اما تمام این ها
توصیف کامل تو نیست!
تو چیزی فراتری...
از آن چشم ها، موها، لب ها.
تو تپانچه ای هستی در دست من
که با آن
مرگ را از پا در می آورم!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
----------------------------------------------------
+ عبارت های آبی رنگ، در کتاب حذف شده اند!
به ایستگاه
و مسافرم نیامده بود...
در
نقاشیهای پنج سالگیام
خطوطِ
اندامِ دختری پیدا بود
که
در کنار شیروانی خانهای
آمدن
مردی را انتظار میکشید!
در
ده سالهگی به مدرسه میرفتم
برای اینکه بتوانم
نامه
ای برای تو بنویسم!
در
پانزده سالهگی
زنگهای
آخر تمام روزهای هفته را
از
مدرسه می گریختم
چون
زنگ مدرسهی تو
دو
ساعت زودتر میخورد!
در
بیست سالهگی
شماره
روی شماره میگرفتم از باجهی تلفن
تا
شاید یک بار
زنگ
صدای تو را بشنوم!
در
بیست و پنج سالهگی
ورق
می زدم برگ وبلاگها را
در
جست و جوی نام و نشانی از تو!
در
سی سالهگی
به
انجمنهای غیردولتی میرفتم
و
شعرهای پرشور میخواندم برای جمع
تا
شاید نگاه تو را درچشمی ببینم!
چند
سال زودتر رسیده بودم
و
تو
آن
جا نبودی...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد