خواستم برایت شعری بنویسم
آمدی و کنارم نشستی
موهایت ریخت روی دفترم
خواستم ادامه دهم
دیدم لب هایت بوی بوسه گرفته
و دکمه های پیراهنم
دارند برای بوسیدن سرانگشتانت بی تابی می کنند
خواستم ...
دفترم را بستم
این شعر هیچ وقت مجوز نمی گرفت!
"محسن حسینخانی"
از کتاب: بهار نارنج
چه اتفاقی برای احساست افتاد
که سکوتم را پای نفهمیدن گذاشتی
و حرفهای نگفته ام را
از چشمانم نخواندی؟
چه بر سرِ شعورت آمد
که صداقتم را
پای سادگی ام گذاشتی؟!
من که با دستمال سفیدِ صلح
بی جنگ، بی کلک
قلبم را کف دست گرفته بودم
چرا از قله ی عشقت
این چنین سقوط کردم؟!!!
پاییز یک کابوسِ ممتد است
اگر تو...
تویی که بی رحمانه کنارم نیستی
چایت را بی یادِ من بنوشی!
خش خش این برگهای لعنتی
سمفونی مرگ است
و پاییز با تمامِ رنگهایش
یک سیاهی مطلق میشود
اگر تو نباشی.