رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد
دریا و سرگیجه...
با تو هرگز حس نکرده ام،
با چیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به
ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!
"نزار قبانی"
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد، می رفت.
می آمد، می رفت.
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفره ای در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت.
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد، می رفت.
می آمد، می رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید.
از: سهراب سپهری
دفتر: زندگی خواب ها
روی تنت
نقاشی کنم
بعد توی آینه
نشانت دهم
که در بهشت
ایستاده ای
با سیبی گاز
زده ؟
می شود اگر
دستم خط خورد
از اول شروع
کنم ؟
اصلاً می شود
از بهشت برویم
تا ببینی
چیزی کم نیست ؟
می خواهی با
چشمهام
تو را نفس
بکشم
که دلت بریزد
و لبهات بلرزد ؟
می خواهی کف
دستت را بو کنم
ببینم بوی
کدام گیاه کمیاب
در سرم می
پیچد امروز ؟
می خواهی
بنشینی توی بغلم
که برات کتاب
بخوانم ؟
می شود آرام
بنشینی و گوش کنی ؟
می شود آنقدر
نفسهات نریزد روی گردنم ؟
آه
می شود دیگر
کتاب نخوانیم ؟
می شود آنقدر
بوسم کنی
که یادم برود
دلم چی می خواست ؟
"عباس معروفی"
--------------------------------------------------------
دفتر عشق:
"منبع: نت"
من، در تو، کشف تقدیر قمارباز را
در تو، فاصله ها را
من، در تو،
ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمان ات، چون جنگلی غوطهور در نور
و خیس از عرق و خون، گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی، گوشت تنات را به دندان کشیدن
من، در تو، ناممکنی ها را دوست می دارم
اما، ناامیدی ها را
هرگز…!
"ناظم حکمت"
شهادت میدهم به مرغان
سپید بال
هنگامی
که تو را به یاد میآورم
و
از تو مینویسم
قلم
در دستم شاخه گلی سرخ میشود
نامت
را که مینویسم
ورقهای
زیر دستم غافلگیرم میکنند
آب
دریا از آن میجوشد
و
مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز میکنند
هنگامی
که از تو مینویسم مداد پاک کنام آتش میگیرد
پیاپی
باران بر میزم میبارد
و
بر سبدِ کاغذهای دور ریختهام
گلهای
بهاری میرویند
و
از آن پروانههای رنگارنگ و گنجشگکان پر میگیرند
وقتی
آنچه نوشتهام را پاره میکنم،
کاغذ
پارههایم
قطعههایی
از آینهی نقره میشوند
مانند
ماهی که روی میزم بشکند.
بیاموز
مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه
فراموشت کنم.
"غاده السمان"
مترجم:
فاطمه ابوترابیان
شراب من
سیاره من
نام تو، تمام من.
ماتیلده رودخانه ای است
جاری از سرزمین قلبم
و زورق ها
چه با شکوه در می نوردند
مرا در بی کرانگی نام شکوهمند تو
ماتیلده!
ماتیلده
نامی غنوده بر تاکی برهنه
آمیخته با بوی خوش عشق.
هجومم کن!
با لب های داغت هجومم کن!
مرا بپرس
همه مرا از من
تمام آنچه را دوست می داری
تنها بگذار
چونان زورقی از میان نامت عبور کنم.
بگذار در تو بخوابم
بگذار در تو بمیرم
در نام تو، ماتلیده من!
"پابلو نرودا"
خیره در چشمانت که می
شوم
بوی
خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد.
گم
می شوم در گندمزار
میان
خوشه ها...
بال
به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان
تو چون تغییر مداوم ماده
هر
روز پاره ای از رازش را می نماید
اما
هرگز
تن
به تسلیمی تمام نمی دهد
.
"ناظم حکمت"
(شاعر آزادیخواه ترکیه / 1901 – 1963)
-------------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
من در آینهی زلال چشمان مهربان تو به اندازهی ابعاد دلتنگی خودم بزرگ شده ام. حداقل تو باور کن: از تمام خودم کوچکترم ...بارها گفته ام که من به همان گوشهی دنج و متروک قلبت قانعم! بقیه اش با خودت. فقط امروز آفتابی و فردا ابری نباش! یا برای همیشه بمان یا برای همیشه برو ...
"منبع: نت"
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت بدترین
عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت
شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن
جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من
آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها
پرسه زنمُ
چهرهات را
در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت
را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را
در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت به من
آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم...
ـ گیسوانی که
دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره
وُ صدایی
که تمام چهرهها
وُ صداهاست!
عشقت مرا به
شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن
پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم
اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه
ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من
آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را
با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ
زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ
صلیبِ کلیساها...
عشقت به من
آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام
که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها
را به من آموخت!
پس من افسانههای
کودکان را خواندم
و در قلعهی
قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم
دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش،
صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش،
خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رؤیا دیدم
که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی
از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را
به من آموخت
و گُذرانِ
زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من
آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم
درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ
خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی
کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه
بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن
به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ
غربتیان در شب چند برابر میشود!
به من آموخت
بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز...
که هر غروب
زیباترین جامههایش را میپوشد،
بر سینهاش
عطر میپاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ
شاهزادهها برود!
عشقت گریستنِ
بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که
اندوه
چونان پسرکی
بیپا
در پسکوچههای
رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه
را به من آموخت
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را
چون پارههای
بلوری شکسته گِرد آورَد!
"نزار قبانی"
(ترجمه یغما گلرویی)
حماسهی اندوه / از کتاب: جهان در بوسه های ما زاده می شود
شکمت
میدانْچهی گُر گرفته از آفتاب است،
سینههایت
دو معبد توأمانند که در آنها
خون
اسرار موازیاش را حراست میکند،
نگاهی
پیچکْوار بر تو میپیچد،
تو
شهری در محاصرهی دریایی،
بارویی
قسمت شده به نور،
همرنگ
هلو وُ صخره وُ مرغان دریایی
مقهور
نسیانِ روز،
جامهات
همرنگ هوسهای من است
و
در اندیشهام عریان میگذری،
به
چشمان دریاییات سفر میکنم،
چشمانی
که ببرها
برای
نوشیدن رؤیا به کنارشان میآیند
و
مرغانِ مطّلا در آن خاکستر میشوند،
از
پیشانیات میگُذرم
آنچنان
که از قرص ماه،
و
از اندیشههایت آنچنان که از پنبههای ابر،
و
از بطنت چونان که از رؤیا،
ذرتزار
دامنت موج بر میداردُ
ترانه
میخواند،
دامنی
از بلورُ آب،
لبانُ
طرّهی گیسُ نگاهت،
شبانه
روز میباریُ سینهام را
ـ
به سرانگشتانی از آب ـ میگشایی،
چشمانم
را با لبانی از آب میبندی،
بر
استخوانم میباری،
و
درختی مایع به اعماق سینهام ریشه میدهد،
به
سان رودی سرتاسرِ تو را میگذرم،
تنت
را چونان جنگلی درمینوردم،
مانند
راهی که به کوهستان سرگردان استُ
به
هیچ میرسد
بر
هِرّهی اندیشههای تو گام برمیدارم
و
سایهام در سپیدهدم پیشانیات فرو میریزد
و
تکه تکه میشود،
تکهها
را جمع میکنمُ بیتَنُ کورمال
راه
را میپیمایم،
دهلیزِ
بیانتهای حافظه،
دری
گشوده بر اتاقی خالی که تابستانها همه در آن میپوسند،
آنجا
که گوهرِ تشنگی از درون میگدازد،
سیمایی
که چندان که به یاد میآید از یاد میشود،
دستی
که به تماسی از هم میپاشد،
تاری
که عنکبوتان بر تبسّمِ سالیانِ گذشته تنیدند.
....
جهان در بوسه های ما زاده می شود / ترجمه: یغما گلرویی
برگ،
درختی میشود و دفترم جنگلی.
هنوز
هم گاهِ نوشتن اسمات بر برگ،
سپیدی
برگ رنگینکمانی میشود تابان با رنگهایی زنده
و
گاهِ فرارسیدنِ شب،
کتابخانهام
را روشن نمیکنم
تا
همچنان تلألؤِ ستارههای کنارِ اسمات را ببینم.
"غاده السمان"
ترجمه: ستار جلیل زاده
زیبایی تو قلب و جانم را تسخیر می کند
آه! تو ای ماه زیبا که نزدیکی و روشن
زیباییات من را مثل کودکی می سازد
که بلند گریه می کند تا نورت را از آن خودش سازد
کودکی که دستهایش را باز می کند
تا تو را به گرمی به سینه اش فشار دهد
اگرچه پرندگانی هستند که در این شب می خوانند
در حالیکه پرتوهای سفید تو گلوهاشان را روشن کرده است
بگذار سکوت عمیق من برایم سخن گوید
بیش از آنچه نغمه های شیرینشان برای آنها می گوید
کسی که می پرستدت تا زمانی که موسیقی پایان گیرد
برتر از بلبلان توست.
"ماه / شعری از ویلیام هنری دیویس / ترجمه از: کامبیز منوچهریان"
منبع: http://www.newinterpreter.blogfa.com/
---------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
همه دوست دارند چشمهایشان را بگشایند و آنچه دوست دارند ببینند و در این حسرت، اندوهگینند. اما من نه هر لحظه که چشمهایم را به روی تمام دنیا می بندم تو را میبینم. به شادی حضور همیشگی ات در تک تک سلولهای روح و جسمم دنیا را از چشم تو نگاه میکنم و همه چیز دلپذیر میشود. دنیا را آنطور که هست می پذیرم و می بینم زیرا تو با منی یگانه ام …
"منبع: نت"
اما نمىتوانى مرا در بند کنى
همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
و بند آب نتوانست
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش!
مرا بپذیر آنچنان که هستم.
"برگرفته از مقالات دکتر عبدالحسین فرزاد"
منبع: http://1350hamid.blogfa.com
آنگاه که صدای تو را میشنوم
میپندارم
که میتوانم دیگر بار از تو شعلهور شوم
و بر مدخل کشتزارانت،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر آنچه برای من آزار دهنده باشد
یافت نمیشود.
مرا آن خیابانهایی میآزارد
که دیگر باز نخواهند گشت
و چهرههایی که چهرههایی دیگر پوشیدهاند.
و داستانهای عاشقانهای که ندانستم
چگونه آنها را بزیام
و نتوانستم آنها را چونان مومیایی
درون صندوقهای پنهان خاطرات
نگاه دارم
...
"غاده السمان / نامهی وفاداری به یاسمنها"
(غمنامهای برای یاسمنها، غادة السَّمّان، ترجمهی دکتر عبدالحسین فرزاد، نشر چشمه، بهار ۱۳۷۷)
گل نمیروید،
چه غم گر شاخساری بشکند
باید این
آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن
ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل
بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد
تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم
تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی
زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
"فاضل نظری"
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
"فاضل نظری"
هنوز دوستت می دارم
علیرغم هرچه هست،
چون در سواحل تو آموختم
چگونه از میان صدفی مهتاب را بنوشم.
"غاده السمان"
جغدی که قلبش در بیروت است / ترجمه: کامبیز منوچهریان"
تو عاشقانه ترین شعری
بر غم انگیزترین آهنگ جهان
و عشق تو قناری کوچکی ست
در قفس آسمان؛ که تو را می خواند
خداوندی بزرگ در نفس زمین
که می زند تیشه جانم را عرق ریزان
آی...
زندگی کاوش اندیشه هاست
در ژرفای هر جریان
در دایره ستارگان
و من
به عشق تو می اندیشم؛
به عشق تو
حقیقتی اندوهبار و شادی ساز
که می برد مرا ز خواب خاکستر خویش به اوج
بیداری پرواز . . .
و من
به عشق تو می اندیشم.
"زنده یاد بهرنگ شمسی زاده"
فاصله خیال تو با من
فریادی است
که با مرگ خاموش میشود.
از: کیکاووس یاکیده
از مجموعه: بانو و آخرین کولی سایه فروش
آه! رنگ چشمان تو
اگر حتی به رنگ ماه نبودند
اگر حتی چونان بادی موافق
در هفته کهربایی ام وجود نمی داشتی
در این لحظه زرد
که خزان از میان تن تاک ها بالا می رود
من نیز
چون تاکی
تکیده بودم
آه! ای عزیز ترین!
وقتی تو هستی
همه چیز هست - همه چیز!
از ماسه ها تا زمان
از درخت تا باران
تا تو هستی
همه چیز هست
تامن باشم.
"پابلو نرودا"
وقتی که نام کوچک او را
در حضور من به زبان می آورند
از کنار هیزمی خاکستر شده
از گذرگاهی جنگلی می گذرم
بادی نرم و نابهنگام می وزد
سبکسرانه با بویی از پاییز
و قلب من از آن
خبرهایی از دوردست ها می شنود، خبرهای بد
او زنده است و نفس میکشد
اما غمی به دل ندارد
"آنا آخماتووا"
از مجموعه: تسبیح / ترجمه: احمد پوری"