(ترجمه: یغما گلرویی)
----------------------------------------------
دفتر عشق:
طعم سیب می دهد لب هایت
و من
گناهکارترین آدم روی زمینم...
***
((طعم سیب می دهد لب هایت
و من
گناهکارترین حوای روی زمینم...))
"ناشناس"
در کنار
تواَم! دوست من
احساسم را با تو در میان میگذارم
اندیشههایم را با تو قسمت میکنم
راهی مشترک پیشِ پایت میگذارم
اما ازآنِ تو نیستم
با مسئولیت خود زندگی میکنم
مرا به
ماندن مجبور نکن! دوست من
احساسم را
به کفهی قضاوت نگذار
نه اندیشهیی
برایم معین کن
و نه راهی
برای درنوشتن
به تصاحبم
نکوشُ
تعهداتم را
نادیده مگیر
اگر از آزادی
محرومم کنی
دوست من
تو را از
بودنم محروم خواهم کرد.
از: مارگوت بیکل
ترجمه: یغما گلرویی
واژههایت در قلب من
دایرههای سطح آب را مانندند!
بوسهات بر لبانم،
به پرندهیی در باد میماند!
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت،
فوّارههای جوشان در دل شب را یادآورند!
"فدریکو گارسیا لورکا"
از کتاب: جهان در بوسه های ما زاده می شود /
دفتر ششم: فدریکو گارسیا لورکا / ترجمه: یغما گلرویی
شاخُ برگ
درخت زندگی
بر خاک میغلتد
اما تنه پابرجاست
استوارُ
خَدَنگ...
هر چه ریشهها
عمیقتر باشند ،
سرشاخهها به
خورشید نزدیکترند !
این چنین
است
که شاخههای
تازه وُ
برگهای سبز
دوباره میرویند !
"مارگوت بیکل"
از کتاب: تمام کودکان جهان شاعرند! / دفتر دوم: مارگوت بیکل، ترجمه: یغما گلرویی
یا عطرِ گل سرخی که شبانه
با نفست بر گونهام مینشیند را از دست بدهم!
میترسم از یکه بودن بر این ساحل،
چونان درختی بیبار
سوخته در حسرت گُلُ برگُ جوانهیی
که گرمایش بخشد!
اگر گنج ناپدید منی،
اگر زخم دریده یا صلیب گور منی،
اگر من یک سگمُ تو تنها صاحبمی،
مگذار شاخهیی که از رود تو برگرفتهام
و برگهای پاییزی اندوه بر آن نشاندهام را
از دست بدهم!
"فدریکو گارسیا لورکا"
از کتاب: جهان در بوسه های ما زاده می شود
دفتر ششم: فدریکو گارسیا لورکا / ترجمه: یغما گلرویی
من از لحظهی تولد در
حال سقوط بودم،
در
خود سقوط کردم بیکه به انتها برسم،
مرا
در چشمانت نگاهدار،
خاک
بربادرفتهام را گِرد بیاور وَ خاکسترم را یکی کن،
استخوانهای
شکستهام را بند بزن،
بوَز
بر هستیام،
دفنم
کن در دل خاک
و
بگذار سکوت التیام اندیشهها شود،
آغوش
بگشا...
"جهان در بوسه های ما زاده می شود / ترجمه: یغما گلرویی"
ستارگان
برای سرکشیدن ماه طلوع میکنند
و سایههای مبهم
میخُسبند !
خود را تهی از سازُ شعف میبینم !
(ساعتی مجنون که لحظههای مُرده را زنگ میزند(
نامت را در این شب تار بر زبان میآورم !
نامی که طنینی همیشگی دارد
!
فراتر از تمامِ ستارگانُ
پُرشکوهتر از نمنم باران
!
آیا تو را چون آن روزهای ناب
دوست خواهم داشت؟
وقتی که مه فرونشیند،
کدام کشف تازه انتظار مرا میکشَد؟
آیا بیدغدغهتر از این خواهم بود؟
دستهایم بَرگچههای ماه را فرو میریزند.
"فدریکو گارسیا لورکا"
از کتاب: تمامِ کودکانِ جهان شاعرند! / دفتر چهارم: فدریکو گارسیا لورکا / ترجمه: یغما گلرویی
-----------------------------------------------------------------
درباره شاعر:
فدریکو گارسیا لورکا ، به اسپانیایی: Federico García Lorca
(5 ژوئن ۱۸۹۸ - ۱۹ آگوست ۱۹۳۶) ، شاعر و نویسنده اسپانیایی است. او همچنین نقاش، نوازنده پیانو، آهنگساز و نمایشنامه نویس نیز بود. لورکا در آگوست 1936 (در سن 38 سالگی) ، یک ماه پس از آغاز جنگهای داخلی اسپانیا، نزدیک شهر «گرانادا» به دست طرفداران ژنرال فرانکو، دیکتاتور وقت تیرباران شد.
مرگ لورکا یکی از بزرگترین ماجراهای اسرارآمیز تاریخ معاصر اسپانیا بود که سال 2012 توسط یک تاریخ نگار محلی به نام "میگوئل کابالرو ژرز" پس از سه سال تحقیق و با همکاری پلیس بالاخره از آن رمز گشایی شده و محل دفن لورکا به همراه سه تن دیگر که تیرباران شده بودند پیدا شد. این نویسنده نتیجه تحقیقاتش را در کتابی به زبان اسپانیایی با عنوان «13 ساعت آخر زندگی گارسیا لورکا» منتشر کرده است.
دلتنگیهای آدمی را
باد ترانهای میخواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده میگیرد،
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته
میماند.
سکوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سکوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.
"مارگوت بیکل"
ترجمه: احمد شاملو
---------------------------------------------------------
دانلود مجموعه "سکوت سرشار از ناگفته هاست" از مجموعه دکلمه های زنده یاد احمد شاملو
(از وبلاگ: "یک پیاله شعر")
------------------------------------------------------------------------
درباره شاعر:
خانم مارگوت بیکل، شاعر آلمانی، متولد سال 1958 ، که باید گفت در ایران طرفداران و خوانندگان بیشتری نسبت به جاهای دیگر دارد و این هم مرهون ترجمه هایی است که آقای شاملو از آثار این شاعر آلمانی داشته است .
آثار منتشر شده در ایران:
*سکوت سرشار از ناگفتههاست، (کتاب و نوار صوتی) ترجمهٔ آزاد و اجرای اشعاری از مارگوت بیکل توسط احمد شاملو و محمد زرینبال، موسیقی بابک بیات، نشر ابتکار ۱۳۶۵
*چیدن سپیده دم، (کتاب و نوار صوتی) ترجمهٔ آزاد و اجرای اشعاری از مارگوت بیکل توسط احمد شاملو و محمد زرینبال، موسیقی بابک بیات، نشر ابتکار ۱۳۶۵
*عاشقانههایی که من دوست میدارم، ترجمه ندا زندیه، انتشارات دارینوش (تهران)
*فرشتهای در کنار توست، ترجمه: ندا زندیه، ویرایش: یغما گلرویی
* تمام کودکان جهان شاعرند! / دفتر دوم: مارگوت بیکل، ترجمه: یغما گلرویی
*همچنین، چند شعر از او در کتاب همچون کوچهئی بیانتها (گردآوری و ترجمه احمد شاملو) در سال ۱۳۵۲ چاپ شدهاست.
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت بدترین
عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت
شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن
جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من
آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها
پرسه زنمُ
چهرهات را
در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت
را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را
در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت به من
آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم...
ـ گیسوانی که
دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره
وُ صدایی
که تمام چهرهها
وُ صداهاست!
عشقت مرا به
شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن
پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم
اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه
ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من
آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را
با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ
زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ
صلیبِ کلیساها...
عشقت به من
آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام
که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها
را به من آموخت!
پس من افسانههای
کودکان را خواندم
و در قلعهی
قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم
دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش،
صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش،
خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رؤیا دیدم
که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی
از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را
به من آموخت
و گُذرانِ
زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من
آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم
درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ
خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی
کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه
بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن
به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ
غربتیان در شب چند برابر میشود!
به من آموخت
بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز...
که هر غروب
زیباترین جامههایش را میپوشد،
بر سینهاش
عطر میپاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ
شاهزادهها برود!
عشقت گریستنِ
بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که
اندوه
چونان پسرکی
بیپا
در پسکوچههای
رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه
را به من آموخت
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را
چون پارههای
بلوری شکسته گِرد آورَد!
"نزار قبانی"
(ترجمه یغما گلرویی)
حماسهی اندوه / از کتاب: جهان در بوسه های ما زاده می شود
شکمت
میدانْچهی گُر گرفته از آفتاب است،
سینههایت
دو معبد توأمانند که در آنها
خون
اسرار موازیاش را حراست میکند،
نگاهی
پیچکْوار بر تو میپیچد،
تو
شهری در محاصرهی دریایی،
بارویی
قسمت شده به نور،
همرنگ
هلو وُ صخره وُ مرغان دریایی
مقهور
نسیانِ روز،
جامهات
همرنگ هوسهای من است
و
در اندیشهام عریان میگذری،
به
چشمان دریاییات سفر میکنم،
چشمانی
که ببرها
برای
نوشیدن رؤیا به کنارشان میآیند
و
مرغانِ مطّلا در آن خاکستر میشوند،
از
پیشانیات میگُذرم
آنچنان
که از قرص ماه،
و
از اندیشههایت آنچنان که از پنبههای ابر،
و
از بطنت چونان که از رؤیا،
ذرتزار
دامنت موج بر میداردُ
ترانه
میخواند،
دامنی
از بلورُ آب،
لبانُ
طرّهی گیسُ نگاهت،
شبانه
روز میباریُ سینهام را
ـ
به سرانگشتانی از آب ـ میگشایی،
چشمانم
را با لبانی از آب میبندی،
بر
استخوانم میباری،
و
درختی مایع به اعماق سینهام ریشه میدهد،
به
سان رودی سرتاسرِ تو را میگذرم،
تنت
را چونان جنگلی درمینوردم،
مانند
راهی که به کوهستان سرگردان استُ
به
هیچ میرسد
بر
هِرّهی اندیشههای تو گام برمیدارم
و
سایهام در سپیدهدم پیشانیات فرو میریزد
و
تکه تکه میشود،
تکهها
را جمع میکنمُ بیتَنُ کورمال
راه
را میپیمایم،
دهلیزِ
بیانتهای حافظه،
دری
گشوده بر اتاقی خالی که تابستانها همه در آن میپوسند،
آنجا
که گوهرِ تشنگی از درون میگدازد،
سیمایی
که چندان که به یاد میآید از یاد میشود،
دستی
که به تماسی از هم میپاشد،
تاری
که عنکبوتان بر تبسّمِ سالیانِ گذشته تنیدند.
....
جهان در بوسه های ما زاده می شود / ترجمه: یغما گلرویی
بانوی من !
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم !
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر !
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر حس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ !
نه در عصر دیسکو ،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین !
دلم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ،
شاعران ،
کودکان
و دیوانگان !
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا وُ زن ستم نبود !
ولی افسوس !
ما دیر رسیدیم !
ما گل عشق را جستجو میکنیم ،
در عصری که با عشق بیگانه است !
"نزار قبانی"
از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی
نه معماری بلند آوازه ام،
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس،
نه آشنای دیرینه مرمر!
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی!
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف!
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام!
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است،
نه شایسته دل دارم!
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام،
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام،
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام،
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام!
کاری این چنین نه شایسته غرور من است،
نه قداست تو!
"نزار قبانی"
از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی
بانوی من !
رسواییِ قشنگ !
با تو خوشبو میشوم !
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد !
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی !
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم :
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم...
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم !
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم !
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد !
بانو جان !
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند !
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت !
پس کجا برویم ؟ عشق من !
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
"نزار قبانی"
از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی