میآمیزم سیاهی شب را
با سفیدی روز
ـ که خود عصارهی رنگینکمان است! ـ
تا خاکستری را برگزینم
برای ترسیم آسمان سرزمین خویش!
بر حاشیهی سوریِ بوم
شنزاری تفته را نقاشی میکنم
با سرچشمهای که خوابگاه اژدهاست!
خورشیدی قراضه را پرچ میکنم بر آسمان
با عبور تاریک کلاغان در حاشیه وُ
خبرکشانِ مرده به تازیانهی باد...
اینجا ایران است
و من
تو را دوست میدارم!
"یغما گلرویی"
از دفتر: من وارث تمام بردهگان جهانم!
به سان کودکی
که آغوش
گشوده ی مادر را!
شمع بی شعله
ای که جرقه را!
نرگسی که
آینه ی بی زنگار چشمه را!
تو را دوست
می دارم
به سان تندیس
میدانی بزرگ،
که نشستن
گنجشک کوچکی را بر شانه اش
و محکومی
که سپیده ی
انجام را!
تو را دوست
می دارم!
به سان
کارگری
که استواری
روز را،
تا در سایه ی
دیوار دست ساز خویش
قیلوله کند!
"یغما
گلرویی"
از دفتر: من وارث تمام بردهگان جهانم!
سپیدارها هیمه شدن را انتظار می کشند
و فوّاره ی شهامت سرو
از چهار انگشت جربزه بالا نمی رود!
ساطور صاعقه کور است،
در این باغ سر به زیر!
تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!
فرزندان ِ تاریک ِ قُرُق
عبور منگ ستارگان را شماره می کنند
تیرُ کمان نادانی شان در کف!
خیابان مفروش ِ قناری ست
و نام ِ کبود ِ شبْ به عربده تکرار می شود
در پس کوچه های پیر!
تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!
مرگ موهبتی ست که به زنگاه می رسد
تا تخته بند ِ تن از عذابی مضاعف رهایی یابد!
صلتِ شاعران سرمه دان خاموشی ست!
گوش به زنگ تلاوت ناله اند
این سایه های اسیر!
تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!
دوستت می دارم! ای یقین بی زنگار!
به بازوانِ اَبَر شیشه ام یارایی ببخش
تا سرزمینم را بر گـُرده بگیرم
به کشف ِ آفتابی ترین انحنای زمین!
طوفانی از ترانه به پا کن!
آشفته کن بیشه ی گیست را
چون بیرق ِ رنگینی از ابریشم ُحریر!
تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!
"یغما گلرویی"
از دفتر: من وارث تمام بردهگان جهانم!
---------------------------------------------------------------------
یادداشت یغما در پاورقی این شعر:
این شعر را سال هفتادُ چهار در حضور شاملوی بزرگ خواندم ! در دهکده و با صدایی لرزان! لبخند زدند ُبرای به کار بردن کلمه ی جربُزه در شعر تشویقم کردند! همچنین پیشنهاد کردند به جای عبارت "تو را دوست می دارم به روزگاری شریر" بنویسم: "تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر" و من چنین کردم! پس از خاموشی بامداد و برگزاری توطئه ی سکوت از طرف بسیاری نسبت به این ضایعه ی عظیم فرهنگی، بیشتر به حقارت این روزگار پی بردم! روزگاری که قدر تنها شاعر بیدار خود را ندانست! امروز می فهمم که آن بزرگوار چرا عبارت روزگار حقیر را مناسب تر می دانستند و با صدایی رساتر از همیشه می خوانم:
تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!
منبع: وبلاگ "باغ کاغذی"
طناب ِ امیدم
را
از بام آمدنت
ببرند!
می گویند،
باید تو می
رفتی تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تکلم
این همه ترانه را،
تقدیر می
نامند!
حالا مدتی ست
که می دانم،
اکثر این چله
نشین ها چزند می گویند!
آخر از کجای
کجاوه ی کج کوک جهان کم می آید،
اگر تو از
راه دور ِ دریا برگردی؟
آنوقت دیگر
شاعر بودنم چه اهمیتی دارد؟
همین نگاه
نمناک
همین قلب ِ
بی قرار
جای هزار غزل
عاشقانه را می گیرد !
می رویم
بالای بام ِ بوسه می نشینیم
و ترانه به
هم تعارف می کنیم!
در باران زیر
سایه ی هم پناه می گیریم!
تازه می شود
بالای تمام ِ ابرهای بارانی نشست!
آنوقت،
آنقدر ستاره
به روسری ِ زردت می چسبانم،
تا ستاره
شناسان
کهکشان ِ
دیگری را در آسمان کشف کنند!
به چی می
خندی؟
یادت هست که
همیشه،
از خندیدن ِ
دیگران
بر چکامه های
پُر «چرا» یم دلگیر می شدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه
ها فدای یک تبسمت! خاتون!
حالا برای
همه می نویسم که آمدی
و سبزه ی
صدایت در گلدان ِ سکوتم سبز شد!
می نویسم که
دستهاس سرد ِ مرا،
در زمهریرِ
این همه تازیانه گرفتی!
می نویسم که...
بیدار شو دل
ِ رؤیا باف!
بیدار شو!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟"
سلام می کنم به باد،
به بادبادک و
بوسه،
به سکوت و
سوال
و به گلدانی،
که خواب ِ گل
ِ همیشه بهار می بیند!
سلام می کنم
به چراغ،
به «چرا» های کودکی،
به چالهای
مهربان ِ گونه ی تو!
سلام می کنم
به پائیز ِ پسین ِ پروانه،
به مسیر ِ
مدرسه،
به بالش ِ
نمناک،
به نامه های
نرسیده!
سلام می کنم به تصویر ِ زنی نِی
زن،
به نِی زنی
تنها،
به آفتاب و
آرزوی
آمدنت!
سلام می کنم
به کوچه، به کلمه،
به چلچله های
بی چهچه،
به همین سر به هوایی ِ ساده!
سلام می کنم
به بی صبری،
به بغض، به
باران،
به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...
باورکن من به یک پاسخ کوتاه،
به یک سلام ِ
سر سری راضیم!
آخر چرا سکوت
می
کنی؟
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس ِ
تمام نامه ها
و از تارک ِ
تمام ترانه ها پاک کردم!
فرض کن با
قلمم جناق شکستم!
به پرسش و
پروانه پشت کردم
و چشمهایم را
به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!
فرض کن دیگر
آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
حجره ی حنجره
ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد
ِ کوچه ی شما،
صدای آواز
های مرا نشنید!
بگو آنوقت،
با عطر ِ
آشنای این همه آرزو چه کنم؟
با التماس
این دل ِ در به در!
با بی قراری
ٍ ابرهای بارانی...
باور کن به
دیدار ِ آینه هم که می روم،
خیال ِ تو از
انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری ِ
دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین ِ
نفسهای من شده ای! خاتون!
با دلتنگی ِ
دیدگانم یکی شده ای!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟
منبع: وبسایت رسمی یغما گلرویی
می دانم که دنیا شبیه ترانه هایم نیست!
تنها برای
دوری ِ دستهایمان زمزمه می کنم!
حالا اگر این
طایفه ی بی ترانه را
تحمل شنیدن ِ
آوازهای من نیست،
این پهنه ی
پنبه زار و این گودال ِ گوشهایشان!
بگذار به
غیبت قافیه هایم مُدام نق بزنند!
بگذار از
غربال ِ نازادگان بگذرم!
بگذار جز تو
کسی شاعرم نداند!
مگر چه می
شود؟
اصلاً دلم
نمی خواهد به وقتِ رفاقتم با قلم شاعر باشم!
می خواهم در
خیابان شاعر باشم!
وقتی راه می
روم،
آواز می
خوانم،
گریه می کنم!
وقتی گربه ی
گرسنه ی کوچه را،
به نان ِ
نوازشی سیر می کنم!
می خواهم
آواز ِ دُهُل را از نزدیک بشنوم!
می خواهم
تمام رودها را تا سرچشمه شان شنا کنم!
می خواهم
تمام فانوسهای فاصله را روشن کنم!
می خواهم یک
بار،
فقط یک بار
ترانه ای به سادگی ِ سکئت ِ کودکان بنویسم!
آنوقت دفترم
را ببندم،
بیایم روی
همان نیمکت ِ سبز ِ انتظار بنشینم،
صدای پای تو
را از پس ِ پرچین ِ پارک بشنوم،
چهره ات را
در ظهرهای دور ِ آن پائیزِ خوب بخاطر بیاورم
و بمیرم!
به همین
سادگی!
...
"یغما گلرویی"
گزیدهای از شعر: تکلیفمان را روشن کنیم!
از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟
منبع: وبسایت رسمی یغما گلرویی
---------------------------------------------------------------
متن کامل این شعر زیبا را در ادامه مطلب بخوانید
------------------------------------------------
از جایم بلند شدم،
پنجره را باز کردم
و دیدم زندگی هم هر از گاهی زیباست!
شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط
چه صدای قشنگی دارد!
فهمیدم که بیهوده به جنونِ مجنون میخندیدم!
فهیدم که عشق،
آسمان روشنی دارد!
رو به روی عکسِ سیاه و سفید تو ایستادم،
دستهایم را به وسعتِ « دوستت می دارم!» باز کردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!
"یغما گلرویی / از دفتر: مگر تو با ما بودی"
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد!
نمی دانم چرا
وقتی به عکس
ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم،
پرده ی
لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را
هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک
ِ کدام کبوتر است،
که در بام
تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان
می کنم،
لبخند می زنم
و می بارم!
"یغما گلرویی / نامت را نبوسم؟"
تابستان
انعکاس سرخ
گیلاس و سبزی سایه بود
انعکاس هفت
سنگ و تب بعد از ظهر
به کنار هر
گلی که می رسیدم
می خواستم
تمام پروانه های جهان را خبر کنم
بر شاخه ها
می نشستم
و سرود سبز
سوت و سکوت را
برای جوجه
های کوچک گنجشک می خواندم
تا مادر بزرگ
بیاید
و از بیم
سقوط و سستی شاخه بگوید
تابستان
کودکی ام تنها
با گیلاس سرخ
باغ و مهر مادربزرگ
معنا می گرفت
وقتی که می
خندید
خیل خطوط
خاطره ی آینه را پر می کرد
دستانش به
عطر حلوا و حنا و ریحان عادت کرده بود
و موهای
سفیدش را همیشه
به رسم بهار
های بی برگشت گذشته می بافت
همیشه عکس ها
ی کوچک کوچ را نگه می داشت
عکس گیوه ،
گندم ، گام
عکس باغ ،
برنو ، بهار
و عکس رنگ و
رو رفته ی پریروز پدر بزرگ را
قصه هایی
برایمان می گفت
که آنها را
از مادربزرگ
کودکی خود شنیده بود
حالا ، از
انعکاس سرخ گیلاس ها خبری نیست
شاخه ها توان
وزن مرا ندارند
و گنجشک های
شوخ شاخه نشین
به زبانی
غریب سخن می گویند
غریب...
"یغما گلرویی"
(شعر شش / از مجموعه: گفتم بمان، نماند / 1377)
--------------------------------------------------------
پ.ن: دیروز یک بار دیگر دفتر شعر "گفتم بمان، نماند" یغما رو خواندم. تمام 25 شعرش رو و یک بار دیگر لذت بردم از تک تک اشعارش. میتونم بگم که کمتر پیش آمده که مجموعه شعری رو بخونم و با همه اشعارش ازتباط برقرار کنم و لذت ببرم، حتی از شاعران نامی. اما این دفتر شعر یغما از آن دفترهاست که واقعا تمام اشعارش زیباست و هر شعرش حرفی برای گفتن داره. عمق و لطافت و حتی گاهی سادگی اشعارش روح آدم رو نوازش میده...
+ حتما میدانید که ترانه سرای آهنگ زیبای "رویای ما" با صدای ابی و شادمهر، -که همین چند ماه پیش منتشر شد- یغما گلرویی عزیز بود.
دانلود آهنگ رویای ما: 3.5mb mp3 128 - 7mb mp3 320
+ متن ترانه رویای ما در ادامه مطلب
-------------------------------------------------------------
ادامه مطلب ...
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از
صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم !
عزیز
می دانم که
اهالی این حدود حکایت
مدام از سوت
قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می
دانی
زندگی تنها
عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی
نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی
دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک
زندگی یعنی
باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی
دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی
نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار
تپش های ترانه است
بیا و لحظه
یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز
هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که
سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک
کابوس خورده اند
تنها دستت را
به من بده
و بیا
"یغما گلرویی"
-------------------------------------------------------------------------
دفتر عشق: (بدون مخاطب)
مدام گفتی: خیالت تخت، من وفادارم.
و من چه ساده
لوحانه
خیالم را
تختی کردم
برای عشق
بازی تو با دیگری!!
شاعر که شدم
نردبانی بلند
بر می دارم
پای پنجره ی
پرسه های پسین پروانه می گذارم
و به سکوت
سلام آن روزها سرک می کشم
شاعر که شدم
می آیم کنار
کوچه ی کبوترها
تاریخ
یادگاری دیوار را پررنگ می کنم
و می روم
شاعر که شدم
مشق شبانه ی
تمام کودکان جهان را می نویسم
دیگر چه فرق
می کند
که معلمان
چوب به دست
به یکنواختی
خطوط مشق های شبانه
شک ببرند یا
نبرند ؟
شاعر که شدم
سیم های سه
تارم را
به سبزه های
سبز سبزده گره می زنم
و آرزو می
کنم
آهنگ پاک
صدای تو را بشنوم
شاید که
شاعری
تنها راه
رسیدن به دیار رؤیا
و کوچه های
خیس کودکی باشد
"یغما گلرویی"
----------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
در آغـوشت جایـی برایـــم بــاز کــن، جایــی که عشــق را بشــود مثـــل بازی هــای کودکـی بــاور کــرد.
دروغ گفتهام اگر
بگویم
جهان
به زیبایی قصههای کودکیست،
پینوکیو،
یک روز آدم میشود،
کفشِ
بلور، همیشه با سایزِ پای سیندرلا جور در میآید
و
شاهزادهای، از راه میرسد
تا
به بوسهای، سفیدبرفی را از خوابِ جادو بیدار کند.
دروغ گفتهام اگر بگویمت
که در همیندم
دختری سیزدهساله
تنش را چوبِ حراج نمیزند در کنار خیابان
و مردی تبخیر نمیکند
واپسین نفس خود را
بر تکهای زرورق…
ما
در گردبادی از زخم زندهگی میکنیم
و
وزنههای حقیقت به پای رؤیاهامان
زنجیر
شدهاند،
اما
زندهگی آدامسی نیست که با بیمزه شدن
بتوانیم
بر سنگفرش خیابان تـُفش کنیم!
ما
موظف به نیلوفرِ آبی بودنیم
چه
در مُردآبِ لجن بسته،
چه
در آبنمای یک پارک…
باید
گل کنیم و عطر بپاشیم
وگرنه
عفونت، جهان را ویران خواهد کرد…
به
تو دروغ نمیگویم،
ما
همانطور که به قلهها میاندیشیم
در
حال فرو رفتنیم…
اما
با "دوست داشتن تو"
رویشِ
جفتی بال را حس میکنم
بر
شانههای خود …
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
+ رنگ آبی، بخشهایی است که در کتاب حذف شده!
--------------------------------------------------------------
پی نوشت (91.05.25):
سلام به همه دوستان عزیز. چند هفتهی اخیر بخاطر مشغله زیاد کاری، فرصت رسیدگی به وبلاگ و پاسخ به کامنتهای دوستانی که همیشه به من لطف داشته و دارند رو نداشتم. عذر من رو از این بابت بپذیرید.
از فردا تعطیلات تابستانی ما به مدت دو هفته شروع میشه و عازم سفریم. شاید در این مدت نتونم به اینجا سر بزنم. انشاا... تا بعد از تعطیلات....
در پناه حق
در دایره ی
تاریک فنجان فال
عکس فانوس
ستاره و عطر اطلسی افتاده است
شاید شروع
نور
نشانهیی از
بازگشت نگاه گرم تو باشد
باید به
طراوت تقویم های کهنه سفر کنم
تقویم ناب
ترین ترانه ی نمناک
قویم سبزترین
سلام اول صبح
تقویم دور
دیدار بوسه و دست
شاید در
ازدحام روزها
یا در انتهای
همان کوچه ی شاد شمشادها
شاعری دلشکار
را ببینم
که شیرین
ترین نام جهان را زیر لب تکرار می کند
و تلخ می
گرید
"یغما گلرویی"
پیاده آمده ام
بی چارپا و
چراغ
بی آب و آینه
بی نان و
نوازشی حتی
تنها کوله یی
کهنه و کتابی کال
دلی که سوختن
شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه
های فروغ است
پر از دشتهای
بی آهو
پر از صدای
سرایدار همسایه
که سرفه های
سرخ سل
از گلوگاه هر
ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه
کودکانی
که شمردن
تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به
خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام
سنگین و دلم غمگین است
اما تو
دلواپس نباش ! بهار بانو
نیامدم که
بمانم
تنها به
اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده
های جهان را
به جستجوی
نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی
کنی؟
س این تو و
این پینه های پای پیاده ی
من
حالا بگو
در این تراکم
تنهایی
مهمان بی
چراغ نمی خواهی؟
از:
یغما گلرویی / مجموعه شعر: گفتم بمان! نماند...
گفته بودم
دست بر دیوار
دور آن ور دریا می زنم
و تا هزاره ی
شمردن چشم می گذارم
گفته بودم
غبار قدیمی
تقویم را
ازش یشه های
شعر وخاطره پاک نمی کنم
گفته بودم
صدای سرد
سکوت این سالها را
با سرود و
سماع ستاره بر هم نمی زنم
اما دوباره
دل دل این دل درمانده
تو را میهمان
سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد
هی
همیشه همسفر
حدود تنهایی
بگذار که
دفتر دریا هم
گزینه یی از
گریه های گاه به گاه من باشد
از: یغما گلرویی / مجموعه شعر: گفتم بمان! نماند...
التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم؟
ها؟
چه می شود؟
"از:
یغما گلرویی"
رها کن سنگِ گوشهی گورستان را
من آن جا نیستم
وقتی باران میبارد
دستت را بر شیشههای خیس پنجره بگذار
تا گونههای مرا نوازش کرده باشی
این دستهای همیشه شوخ من است
که هنگام بازگشتنت به خانه
در غروبهای پاییزی
موهایت را به پیشانیات میریزد، نه نسیم
لمس کن تن درختان جنگل را
برای در آغوش کشیدن من
این گرانیتِ گرد گرفته را رها کن
من آن جا نیستم
زیر این سنگ
تنها مشتی استخوان پوسیده است
و جمجمهای
که لبخندهای مرا حتا
به خاطر نمیآورد
برای دیدنم
به تماشای دریا برو
من هم قول میدهم
پشتِ تمام گیلاسهای خالی
در انتظار تو باشم
"یغما گلرویی"
---------------------------------------------
درباره شاعر:
یغما گلرویی در ساعت پنج بامدادِ روز 6 امرداد 1354 برابر با 1975/7/28 در بیمارستان مهر شهرستان ارومیه متولد شد.
مادرش نسرین آقاخانی، پدرش هوشنگ گلرویی و خواهری بزرگ تر از خود به نامِ یلدا داشت.
وقتی که یک ساله بود ، خانواده به تهران نقل مکان کرد و ساکن کوچهی سی امِ خیابان گیشا شد.
...