به سان کودکی
که آغوش
گشوده ی مادر را!
شمع بی شعله
ای که جرقه را!
نرگسی که
آینه ی بی زنگار چشمه را!
تو را دوست
می دارم
به سان تندیس
میدانی بزرگ،
که نشستن
گنجشک کوچکی را بر شانه اش
و محکومی
که سپیده ی
انجام را!
تو را دوست
می دارم!
به سان
کارگری
که استواری
روز را،
تا در سایه ی
دیوار دست ساز خویش
قیلوله کند!
"یغما
گلرویی"
از دفتر: من وارث تمام بردهگان جهانم!
یغما دیوونه کنندس
حکایت بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم.
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها،
به بی راهه و راه ها تاختن.
بی تاب بی قرار دریایی جستن
و به سنگچین باغ ِبسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن.
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت میدارم
"شمس لنگرودی"
دنیا دست خوابگردانها بود
صحرا مست سرابگردانها بود
مشتی تخمه دهانشان را بسته است
و این قصهی آفتابگردانها بود
بیژن ارژن