وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم:
«به کجا باید رفت؟»
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه هستی می داد.
یک نفر دارد فریاد زنان می گوید:
«در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد»
من که روزی فریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش.
"حمید مصدق"
برگرفته از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به کوشش پروانه طاهری
انتشارات محراب دانش / چاپ دوم 1388
من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسبدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا
این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خودم خواهم برد....
" گزیده اشعار حمید مصدق"
صـــدا بــزن مــرا
کــه از صـــدای تــو
غــنچه را
شــوق شــگفتن مــی گیرد
و آن پـــرنده ی تـــنها
نــشسته روی شــاخه ی غـــم
دوبــاره جــان مــی گیرد
صـــدا بــزن مــرا
کــه از صــدای تــو
پـــروانه مــی گشاید پــیله اش را
رو بــه ایــن هـــستی
و پــیچک
بــر تــن لـــخت درخـتان
مــی سـراید
شـــعر شـــیدایی
صــدا بــزن مــرا
کــه از صــدای تــو
کــویر ســـینه ی مــن
ســـبزه زار بــهاران شــد
و عــــشق از نــگاه تــرم
قــطره قــطره بــارید و
هــم ردــیف
بـــــــــــــــــاران شــد ...
((محمد شیرین زاده))