...
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت.
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند.
آه مگذار، که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه!
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشیها ست.
...
"حمید مصدق"
(گزیده ای از قصیده ی "آبی خاکستری سیاه")
درود بر شما بسیار لذت بردم از ذوق بیکران جنابعالی
ممنون برای اینهمه احساس خوبی که با این شعرها به اشتراک میزارین.
یادداشت روز:
شنبه 21 بهمن ماه،سه شعر زیبا در کوچه باغ.. روزم زیبا شد.
فدات