ابر نخستین ترانهی معجزه را
بر لبهامان حک کرد
زبانمان را فراموش کردیم
کفش و لباسمان کهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار کردیم.
ما در بدبختی، سوءتفاهم بودیم
بادکنکها
که نفسهای عشق مشترکمان
در آن حبس بود
به تیغکها خورد و منفجر شد
قلبمان ایستاد
و ساعتهای خفتهی زمین
به کار افتاد.
"احمدرضا احمدی"
از مجموعه: وقت خوب مصائب
زمستان که می آید ...
می شود دهان جاده ها را بست با زنجیر!
با زنجیر بست تا نگوید به کسی !
تقویم چشمهای تو، بهار ندارد ...
اما
امیر
فصل های زرد عمرمن بی تو،
باران دارد
بی امان تا دلت بخواهد!
تا دلت بخواهد سرمای تنم آغوش بی کسی هایم را خاطره می سازد!
این روزها
می زند طعنه به لبخندم
قاب عکست
مرسی نیما جان
سپاس ملودی عزیز برای این متن زیبا
از چشمم افتاده است کسی که آمدنش به دلم افتاده بود! حالا از دل رفته است کسی که هوشم را برده بود! هوسش هم مرده است او که خوابم را ربوده بود! کابوس ش تمام شد کسی که تعبیر رویاهایم بود! باید قبله بگردانم از نگاهش به هجرتی که مرا خوانده بود! به همان مستی ازلی در شعور بیداری ... باید جان جانان شوم در این هم سفری ... دل بَر داده ای نَهم که دلی را نبرده باشد!
ای مرد مغروری که سر بر سینه ی واژه های من داری... تویی که طپش زندگیم به زیر سر توست ... تو که در آیینه به روی چشمانم در آب به ارتماس تنم می آیی ...
جهانی را در قلبم برایت آفریده ام که خدایش بی رسالت عشق آرام نمی گیرد ...
بیا و بنگر مَرد ام
از خودم که بیرون می زنم، زنی می شوم که روزی هزار چشم می زاید برای دیدن تو!
زن ام
به درون خویش که می خزم، مردی می شوم که روزی هزار کوه می کنم برای وصل تو ! . . .
خدا را!
کوه کنی که چشم می زاید!
برای من ، نه!
برای من نه!
برای دیدن اعجاز پیامبریت بیا ...لعنتی
.
.
.
.
دلتنگتم!
کسی می داند پیامبر های چشم سیاه چرا عاشق نمی شوند؟!
سپاس نیما جان
خیلی عزیزی