تمام دست تو روز است
و چهرهات گرما
نه سکوت دعوت میکند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ...
از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیفها را بخوانیم
که دیگر زخمهامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانهام را به خواب دادهای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلولهیی که در قصهها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.
"احمدرضا احمدی"
از مجموعه: "من فقط سفیدی اسب را گریستم"
کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)
/ نشر نیماژ / چاپ اول زمستان 92
انتخاباتون عالی هستن.
ممنون از حسن سلیقتون
موید باشید آقا نیما
سپاسگزارم