چیزی به من بگو
مثل بهار
مثلا شکوفه کن!
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم
یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر
چیزی بگو
فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند
چیزی بگو
مثلا کنارت هستم...
"تورگوت اویار"
مترجم: مجتبی نهانی
تا ز جان و دلِ من نام و نشان خواهد بود
غم و اندوهِ توام در دل و جان خواهد بود
پا مکِش از سرِ خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود.
"هاتف اصفهانی"
هلیا!
گریز، اصل زندگی ست...
گریز از هر آنچه اجبار را توجیه میکند.
بیا بگریزیم!
ما همه در اسارت خاک بودیم.
ما، از خاک نبود که گریختیم
از آنها گریختیم که حرمت زمین را
به گام های آلوده میشکستند.
هلیای من!
ما را هیچ کس نخواهد پایید،
و هیچ کس مدد نخواهد کرد.
میتوان به سوی رهایی گریخت؛
اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست.
ما در روزگاری هستیم، هلیا،
که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد
و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.
هلیا!
یک سنگ بر پیشانی سنگی ِ کوه خورد،
کوه خندید و سنگ شکست.
یک روز، کوه می شکند؛
خواهی دید...
"نادر ابراهیمی"
از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم
کاش می شد
زخم هایم را
یک به یک گره می زدم...
یادت هست؟
در بستری از انتظار و بوسه
تار و پود موهای تو را
با خیال عاشقی هایم می بافتم...
کاش بیایی
تمام زخم های پریشانم را
با صبر و اشتیاق آغوشت شانه کنی!
اصلا تو بیا
من تمام خودم را
می بافم به رد پای تو...
"علیرضا اسفندیاری"
اگر دری میان ما بود
می کوفتم
در هم می کوفتم
اگر میان ما دیواری بودبالا میرفتم
پایین می آمدم
فرو می ریختم
اگر کوه بود
دریا بود
پا می گذاشتم
بر نقشه ی جهان و
نقشه ای دیگر می کشیدم
اما میان ما هیچ نیست
هیچ
و تنها با هیچ
هیچ کاری نمی شود کرد.
"شهاب مقربین"
از کتاب: تاک تیک قدمهات / نشر چشمه
برگرفته از کانال تلگرام آقای بهزاد عبدی
@behzadabdi65
در نی زار
پرنده ای اندوهگین می خواند
گویی چیزی را به یاد آورده
که بهتر بود
فراموش کند.
"تسورا یوکی"
کتاب: قطره های معلق باران / نشر مشکی
ترجمه: عباس مخبر
برگرفته از کانال تلگرام آقای بهزاد عبدی
@behzadabdi65
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله ی تابان من
"مولانا"
(شعر کامل در ادامه مطلب)
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی.
"حضرت سعدی"
نمی شود بیایی اینجا
بنشینی کنار دلم
زانو به زانو
بغلم کنی و مثل تمام وقت های دیگر در چشم هایم بخندی..
نمی شود بیایی اینجا و دستانت را روی صورتم بکشی که رد این اشک های لعنتی جا نماند
نمی شود بیایی ببینی که "چه اندازه تنهایی من بزرگ است"
نمی شود بیایی و ببینی که دیگر شکوهی هم خسته شد بس که در گوش من خواند و خواند و خواند...
نمی شود بیایی و من سرم را بگذارم روی شانه هایت و های های بگریم...
نمی شود خودت بیایی و جای عکست آرامم کنی
بیا و کنار حوصله ام بنشین...
بیا و کنار حوصله ام بنشین ...که امروز بدجور هوایش ابریست
هوای حوصله ام ابریست و دلم چتر احساس تو را کم دارد
امروز دلم تو را کم دارد
امروز تو را کم دارم
واژه هایت را کم دارم
امروز من تو را کم دارم
می فهمی کم داشتن تو یعنی چه!؟
می دانی یک روز نداشتنت یعنی چه!؟
بیا اینجا
بیا و من را دوباره در آغوش احساست جا بده
اینجا سرد است
هوای اینجا مسموم است
خفه ام می کند...
بیا و ببین
بیا و تمام مرا در خودت حل کن
بیا تا برایت بگویم که دوباره امروز آن درد های لعنتی سینه ام برگشته اند
بیا و ببین که چگونه چشمانم تار می بینند و چانه ام می لرزد..
بیا و ببین چقدر خسته ام از تمام این ثانیه های تکراری
صورتم می سوزد
اشک هایم آنقدر شور شده اند آنقدر نمکشان غلیظ شده است که پوستم را می سوزاند..
بیا و برایم بخند
دوباره سوال و جوابم کن از کارهایی که انجام داده ام از کاره هایی که می خواهم انجام بدهم
بیا تا برای تو بگویم که وقتی تو نباشی من هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارم ..
دستم به هیچ کاری نمی رود و کمردرد را بهانه می کنم که بنیشم یک گوشه و تکان نخورم
بیا و دوباره برای کارهایی که باید انجام بدهم زمان تعیین کن..
تو نمی فهمی نبودنت چه به روز من می آورد
خورشیدی که بی تو بتابد برای من از خاک هم سردتر است...
بیا و ببینین خانه ی کوچک ما آنقدرها جایی برای خلوت کردن ندارد
که بنیشنم و زانوهایم را بغل کنم و بلند بلند گریه کنم
اینجا انقدر کوچک است که باید کلاسم را بهانه کنم برای تنهایی
هوای مسموم اینجا مرا می کشد
نفسم را بند می آورد این ..
این..
روز لعنتی دلگیر.
...
پ.ن:
بعضی وقت ها
از شدت دلتنگی
گریه که هیچ...!!
دلت می خواهد
های های بمیری...!!
منبع: وبلاگ "پرواز"
من همان روی نیازم که سر نازم نیست
"شهریار"
دستش را بگیر
با عشق نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
بگذار با قدمهایی که به سویِ تو می آید
از خودش دور شود
شاید نمیدانی
آغوش یک مرد
گاهی
دنیایِ زنی را خراب می کند
گاهی، آباد
دستش را بگیر
نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
حواست باشد
دنیای یک زن هیچ وقت خبرت نمی کند
(به مردی که زبانِ سکوت زن را بفهمد، باید گفت خدا قوت)
"نیکی فیروزکوهی"
"دیشب بعدِ بوسیدنت
وقتی داشتی بِر و بِر نگاهم میکردی
همان لحظه که دستِ من و موی تو
عشق را به بازی گرفتند،
درست قبلِ بیدار شدنم
بال درآوردم"
باور میکنی...!؟
"آریا نوری"
می دانی؛
من نشسته ام، شمرده ام. دلتنگی اولین حس دنیا نیست. اولین حس یک رابطه نیست. یک رابطه هیچ وقت با دلتنگی شروع نمی شود. من اول تو را می بینم. خوب که نگاهت می کنم در تمام تنم رسوخ می کنی و چنان دلم را می لرزانی که دیگر نگاه هیچ کسی مرا به خودش نمی کشد... چنان نگاهت می کنم که گویی نابینایی بودم که نور وجود تو شفایش بخشیده... خوب که نگاهت می کنم... خوب که نگاهت می کنم دستم را می گذارم زیر چانه ام و به تو فکر می کنم. به وقت هایی فکر می کنم که شراب نگاهت جام خالی وجود مرا پر می کرد. می بینی؟ مستی شرابت در فکر و خیال هم مرا رها نمی کند! به تو فکر می کنم و بعد تمام خیالم آبی می شود و تمام گل بوته های احساسم سبز... به تو فکر می کنم و جهانم روشن می شود. و من که عاشق نورم، پا برهنه به سمت تو می دوم. آخر آنموقع دیگر سر از پا نمی شناسم. همان وقت هایی که به تو فکر می کنم را می گویم. به تو فکر می کنم ... به تو فکر می کنم ... اما نمی دانم به چه چیز تو! تمام مدتی که دستم زیر چانه ام است به تو فکر می کنم ... به تمام خودت و تمام حجم خیالم پر می شود از تو. تویی که دیگر یک توی معمولی برایم نیستی ... تویی که من تمام منیتم را انداخته ام نمی دانم در کدام گوشه ی شهر...
داشتم می گفتم به تو فکر می کنم و می فهمم چقدر نقش تو برای من و دنیاییم پررنگ است و می بینم که چقدر دوستت دارم... دوست داشتن حرف کمی نیست. حرف کمی نیست که کسی را دوست بداری. حرف کمی نیست که بفمهمی دوست داشتن یک آدم چقدر زندگی بخش است. می بینی، توی متفاوت از بقیه، یعنی همین. یعنی تویی که تمام مرا تمام کرده ای و خیال مرا خیالاتی می کنی... حالا که به تو فکر می کنم می بینم در تمام زندگیام چقدر به دنبال حادثه ای از جنس تو بودم: لطیف و بارانی... من به دوست داشتن تو فکر می کنم و تمام نیمکت های دونفره ی شهر جای خالیات را به رخم می کشند. من به دوست داشتن تو فکر می کنم و تنها زیر باران راه می روم و دوباره به این فکر می کنم: "که تو شیرین تری یا حادثه ی باران... در این روز های آلوده".
من تمام خودم را در نبودن تو تمام شده می بینم و سمت نگاهم فقط مسیر برگشتن تو را نشانه می رود. خودش را می گذارد کنار جاده در مسیر شقایق ها و قاصدک های عاشق و منتظر می شود باد بوزد... یادت هست؟ باد همیشه برای ما نشانه ی خوبی بوده است. باد که بوزد سر تو می آید روی شانه های من و دست های من دیگر غربت را به فراموشی می سپرند. من در مسیر جاده می نشینم و زانوهایم را بغل می کنم و باز هم دوباره فکر می کنم. فکر می کنم که چقدر دلتنگم. می بینی من در آستانه ی برگشتنت دلتنگم. نه، چرا دروغ بگویم! من تمام لحظاتم دلتنگ توام. نه شروع رابطه ی ما با دلتنگی بود و نه اولین احساس ما. من بعد ها فهمیدم که چقدر همیشه دلتنگم حتی آن وقت هایی که کنارت می نشستم. من در آستانه ی آمدن تو دلتنگ نیستم. به احساسی بعد از دلتنگی رسیده ام. شاید اسمش بی طاقتی باشد شاید اشتیاق و یا شاید هم... نمی دانم هرچه هست چنان مرا به تب و تاب می اندازد که تمام تنم گر می گرد و آرامشی توام با تشویش را می اندازد به جان خسته از نبودنت...
خوب ِ دنیای من!
این روزها دیگر موقع برگشتن توست. بیا که این دل خسته از جای خالیات مدام بهانه ات را می گیرد. یادت هست آن صبح نزدیک شده به آفتاب ظهر که می خواستی بروی. یادت هست چطور خواباندمش که بی صدا بروی و صدای رفتنت بیدارش نکند. اما دیگر حریف بهانه هایش نیستم. من به احساسی بعد از دلتنگی رسیده ام و دیگر جانی برای بی خودت بودن ندارم. بس است این همه نبودن. این روزها موقع، موقع آمدن است.
بیا که بودنت را محتاجم...
منبع: وبلاگ "پرواز"
+ سالروز شکفتنت مبارک ...
نباید خالی بمانند این دست ها
راستش را بخواهی
دلم هوای دستی را کرده
وسیع مثل دشت
گرم مثل خورشید
محکم مثل سایه ها ...
که باشد
و بشود به اعتبارشان جنگید
آه دورترها
یک نفر دست هایش را تکان می دهد
شاید تو باشی
شاید تو باشی
شاید تو باشی ...
"نازنین عابدین پور"
می گویند: "مردها در عشق قانون ساده ای دارند بخواهندت برایت می جنگند، نخواهندت با تو می جنگند." اما من مردهایی را می شناسم که درست وقتی می خواهندت با تو و خودشان می جنگند آنقدر می جنگند تا از تو و خودشان ویرانه به جای بگذارند و کیست که ویرانه را دوست بدارد؟ آن روز دیگر دوستت ندارند و می روند مردها چه دوستت بدارند چه ندارند یک روز یک جا سراغت را می گیرند یادت می افتند دلشان تنگ می شود... اما ما زن ها یک جور خاص عجیبیم. دوست داریم.. دوست داریم.. دوست داریم. دوست داشتنمان آرام است جنگی نیست. نه برای به دست آوردن می جنگیم نه از دست دادن. ما فقط در سکوت اتاق خوابمان برق چشم مردی را مرور می کنیم و چه باشد چه نباشد گرمای آغوشش را به خویش می پیچیم می مانیم، می سازیم و عشق می ورزیم اما اگر روزی خسته شویم و کاسه صبر حوصله ما لبریز، یک شب، دو شب، سه شب، بیدار می مانیم، اشک می ریزیم، دلتنگ می شویم و یک روز صبح بیدار می شویم و می بینیم عشق زندگیمان در قلبمان مرده است !از آن روز، از آن لحظه، دیگر فکر نمی کنیم، دلتنگ نمی شویم، سراغی نمی گیریم. ما زن ها از یک روز به بعد تمام می شویم...!
"ناشناس"
(منسوب به آرزو تقی لو) لینک
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم
اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم
آسمانم شوی و تا به سرم زد بپرم
با نگاه پر از احساس تو زنجیر شوم
حس خوبیست نفس های تو را لمس کنم
آنقدر سیر ببوسم... نکند سیر شوم؟!
درد اگر از تو به اعماق وجودم برسد
حاضرم دم نزنم تا که زمینگیر شوم
باید ابراز کنم نیت رویایم را
باید از زاویه ی شعر تو تفسیر شوم
یک غزل باشم و تا مرز جنونت بکشم
پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم
اولین تار سفید سر من را دیدی؟
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم.
"صنم نافع"
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم.
از لبهایت رد میشوم
از چشمهایت میگذرم
برمیگردم!
به چشمهایِ تو خیره میشوم
به لبهایِ تو بوس میکنم
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم
بهخواب میروم، تو را خوب نگاه میکنم
میروم
به دستهایِ تو میرسم
بهآن کشیدهیِ تمیز!
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم.
بر دستهایِ تو دست میکشم
به صورتم میزنم
گرم میشوم
موهایَت را بهدست میگیرم وُ
از دستهایِ تو رد میشوم
خود را میآویزم!
میمیرم وُ زنده میشوم
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم.
از لبهایِ تو کام میگیرم
از چشمهایِ تو نام
از موهایِ تو بالا میروم
از رویِ تو، رویا میچینم وُ...
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم.
"افشین صالحی"
لب بر لبت
چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگى
که درخت شوى
که رفتن اگر بخواهى
نتوانى!
که بمانى...
"علیرضا روشن"
(شعر کامل در ادامه مطلب)