قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو.، فریب
قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، ای! کجا رفتی؟ ای
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
"مهدى اخوان ثالث"
زادروز : اسفند ١٣٠٧، مشهد
مرگ: ٤ شهریور ١٣٦٩ تهران.
یادش گرامى ...
دلشوره دارم امشب، از عطرِ تن وُ پیراهنت
دست مرا محکم بگیر، می ترسم از گُم کردنت
ای عشق پنهانی! مرا تا پهنه ی رویا ببر
مخفی در آغوشت ولی تا آخرِ دنیا ببر
می لرزم اما لحظه را، با قصه قسمت می کنم
پنهان ز چشمِ دیگران، دل را به اسمت می کنم
آهسته در گوشم بگو، در شب تو می مانی وُ من
افسانه های کهنه را تنها تو می دانی وُ من
دست ِمرا محکم بگیر، می ترسم از گم کردنت
دلشوره دارم امشب از عطر تن و پیراهنت
"صنم نافع"
دوستان شرح پریشانى من گوش کنید
داستان غم پنهانى من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانى من گوش کنید
گفتگوى من و حیرانى من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کى
سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کى
روزگارى من و دل ساکن کویى بودیم
ساکن کوى بت عربده جویى بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه ی رویى بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویى بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش، اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش، هیچ گرفتار نداشت
این همه مشترى و گرمى بازار نداشت
یوسفى بود ولى هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمى بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبى و رعنایى او
داد رسوایى من، شهرت زیبایى او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایى او
شهر پرگشت ز غوغاى تماشایى او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کى سر برگ من بىسر و سامان دارد
...
"وحشی بافقی"
(شعر کامل در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...
من که هر وقت عجلهای در کار بود
کلید را در جیبم پیدا نمیکردم،
طبیعی بود اگر جملهی "دوستت دارم" را
به موقع در دهانم پیدا نکنم.
تو مثل تمام معشوقههای دنیا
دیرت شده بود و باید میرفتی،
رفتی،
و من بعد از رفتنت بارها گفتم دوستت دارم،
بارها و بارها ...
مثل دیوانهای که رو به خیابان ایستاده،
و کلید را مدام در قفلی میچرخانَد که نیست...
"کیانوش خان محمدی"
که حتی زمان به عبور خودش شک کند.
مثل مسافری که از پنجره ی قطار ِ در حال حرکت،
قطاری که ایستاده را میبیند.
تنها نگرانم این لحظه ی متوقف،
در حقیقت ِ تو سالها طول بکشد.
با چشمهایی ضعیف و قلبی ضعیف تر برگردی،
گمان کنی من جوان مانده ام.
برای تکاندن ِ خاک، بر شانه ام بزنی
و فرو ریختنم تو را بترساند.
"کیانوش خان محمدی"
منبع: http://gognoosekabood.blogfa.com/
+ کیانوش خانمحمدی متولد 1364 کارشناسی ارشد طراحی صنعتی است. «سنگها از ترس غرق شدن میپرند...» نخستین مجموعه شعر اوست که سال 1392 از سوی انتشارات فصل پنجم به ویترین کتابفروشیها راه یافت.
وبلاگ شاعر: http://kiamohamadi.blogfa.com
باورت بشود یا نه
روزی می رسد که دلت
برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد
برای نگاه کردنم، خندیدنم
و حتی اذیت کردنم!
برای تمام لحظاتى که در کنارم داشتی
روزی خواهد رسید
که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود
می دانم روزی که نباشم
هیچکس تکرار من نخواهد شد.
"بهومیل هرابال"
ترجمه: پرویز دوایی
من با چشمان تو
اندوه آزادیِ هزار پرنده ی بی راه را
گریسته بودم
و تو
نمی دانستی...
"سیدعلی صالحی"
از دفتر: نشانی ها / نشانی اول
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهء بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
...
"فروغ فرخزاد"
(شعر کامل در ادامه مطلب)