من در جریان زندگی نیستم،
تو در جریان باش !
که دارم با نسیم
جغرافیای صورتت را لمس میکنم،
کاش بودی …
"کامران رسول زاده"
از کتاب: «فکر کنم باران دیشب مرا شسته, امروز توام»
"شمس لنگرودی"
جهان برای من
با میلاد تو آغاز شده
و برگهای تقویم تنها
دیوارهایی فرضی است
که فاصله را یادآوری می کنند
تا باور کنیم بی آغوش
عشق
افسانه ای بیش نیست
اما حالا که دوباره میلاد توست
بیا با هم دیوانگی کنیم
مثلا من ماه را جای تو می بوسم
و تو با قاصدکی برای چشمانم لبخند بفرست
بعد با هم به ریش تقویم و دیوارهایش میخندیم
تنها خدا می داند
هر بار که می خندی
دیوارها کابوس آوار می بینند
"گیلدا ایازی"
سرانگشتانت شکوفه می دهند
تا من ببویمشان
و دست هایت به لب هایم آب
تا زنده بمانم
چون مادری به کودک خویش.
آه انگشتانت
آنها حتی قلب مرا شخم زده اند
و اکنون قلبی سوخته ام
آنگاه که تو
حجم خالی آغوشم را پر می کنی
قلبی سوخته
در کوزه آبی که تو می نوشانی ام.
"پابلو نرودا"
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی .
. .
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن
"پابلو نرودا"
ترجمه از: احمد شاملو
راه دوری برای رفتن ندارم
جای نزدیکی برای ماندن
و بلاتکلیفی پاهایم راه به هرجا میبرند،
تنهاییام
چمدانم را برمی دارد و دنبالم می آید
همین است که کفش
کشفِ پیش پا افتاده ای می شود
چمدان
گوش سنگینی که ازاین حرف ها پُر است
و قطاری که دور می شود
شاید
شاید به سرزمین دیگری برسد
همین است
که خیابان وطنم می شود
و هرکه سراغم می آید
- به من دست نزنید آقا!
آوارگی واگیر دارد
یکی بیاید
سیگاری میان لب هایم روشن کند
از خانه که بیرون می آمدم انگشتانم را جا گذاشتم
گذاشتم مشق های دخترم را بنویسند
وقتی از مدرسه برمیگردد
و سراغِ لانه ی خالیِ پشت پنجره می رود
یکی بیاید
پیش پایم را ببیند
از خانه که بیرون می آمدم چشم هایم را جا گذاشتم
گذاشتم در انتظار پرستوی کوچکی باشند
که امسال هم از کوچ جا خواهد ماند
یکی بیاید
بگوید اگر غیر از اینجا جای دیگری نیست،
قطاری که دور می شود
چرا دور می شود؟
"لیلا کردبچه"
از مجموعه: کلاغمرگی
باید باور کنیم
تنهایی
تلخ ترین بلای
بودن نیست،
چیزهای بدتری
هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت
خانه پیر می شوی...
و سالهایی
که ثانیه به
ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی
می بریم
که تنهایی
تلخ ترین بلای
بودن نیست،
چیزهای بدتری
هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!
از: چارلز
بوکوفسکی
------------------------------------------------------
+ هاینریش چارلز بوکوفسکی (به انگلیسی: Henry Charles Bukowski) (۱۹۲۰ - ۱۹۹۴) شاعر و داستاننویس آمریکایی بود.
چارلز بوکوفسکی در سال ۱۹۲۰ میلادی از مادری آلمانی و پدری آمریکایی-لهستانی در آندرناخ آلمان متولد شد. او بعد از سقوط اقتصاد آلمان و جنگ جهانی اول در سه سالگی همراه پدر و مادرش به آمریکا مهاجرت کرد..
افسانههای
هیمالایایی میگویند
پرندگان سفید زیبایی هستند
که همیشه در پرواز زندگی میکنند
آنها در هوا زاده میشوند.
باید پرواز را
پیش از آنکه سقوط کنند
یاد بگیرند
شاید تو نیز اینگونه به دنیا آمدهای
که زمین زیرپایت مدام خالی میشود
شاید جاذبهی زمین
علیه تو اقامهی دعوی میکند
و احساس میکنی
کسی دیگر هستی.
برای
کسی که در دل سقوط زندگی میکند
در آسمانی که زیر آسمان همگان است.
"جنیفر سویینی"
ترجمه از: محسن عمادی
هر
چه موهایت بلندتر
عمر من
بلندتر است
گیسوان آشفته
روی شانه هایت
تابلویی از
سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست
که به آن
دعاهایی از اسماء الهی می بندم
می دانی چرا
در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم ؟
چون قصه ی
عشق ما از اولین تا آخرین سطر
درآن نقش
بسته است
موهایت دفتر
خاطرات ماست
پس نگذار کسی
آن را بدزدد.
"نزار
قبانی"
دوست
داشتنت
پیراهن نازکی
ست
که آرام از
روی بند
بر میدارم.
"غلامرضا بروسان"
----------------------------------------------------
دفتر عشق:
حالا که عشق پیله کرده است، بگذار پروانه ات شوم …
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود.
***
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.
***
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری.
***
درد من حصار برکه نیست، درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است!
***
خدایا دل مرا آنقدر صاف بگردان تا قبل از پایین آمدن دستم دعایم مستجاب گردد.
"دکتر علی شریعتی"
هنوز بدرود نگفته ای، دلم برایت تنگ شده است
چه بر من
خواهد گذشت
اگر زمانی از
من دور باشی
هر وقت که
کاری نداری انجام دهی
تنها به من
بیاندیش
من در رویای
تو شعر خواهم گفت
شعری درباره
چشم هایت
و دلتنگی
"جبران خلیل جبران"
بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر
نفس تو
بوسهای
بنشانم به طعم ...
هرچه تو
بخواهی
نفسم به تو
بند است
بند دلم پاره
میشود که نباشی
انگشتهات را
پنجره کن
و مرا صدا
بزن
از پشت آنهمه
چشم
بخواب آقای
من!
چقدر خورشید
را انتظار میکشم
تا چشمانت را
باز کنی
روی بند دلت
راه میروم
بی ترس از
افتادن
بی ترس از
سقوط
یادم بده
تا من هم
بگویم
که چگونه با
جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و
روانم گرفتهام
روی دلت پا
میگذارم
بی هراس از
بودن
راه میروم
روی بند
و میرقصم
رخت شسته
نیستم با گیرهای سرخ یا سبز
که باد موهام
را به بازی گرفته باشد
راه میروم
روی بند
بخواب آقای
من!
خدا به من
رحم میکند
تو اما رحم
نکن!
و بودن
چه هراسناک
شده
بی تو
عشق من!
"عباس معروفی"
دست های تو
شادخواری سه شاعر حکیم است
که جام تلخ
در کام شیرین می ریزند
تا داستان دلدادگی مرا ببافند.
اشک های من
گریه های سه زن زیباست
که از دلتنگی ات
در قلب من
نام تو را مزه مزه می کنند
بانوی من!
جشن المکاشفه ی
سه پادشاه بزرگ
چشم های توست.
به سلامتی خودت
بنوش.
"عباس معروفی"
تیرم به خطا می رود اما به هدر, نه!
دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر, نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!
بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر, بار دگر, بار دگر ... نه!
"فاضل نظری"
در این راه طولانی ـ که ما بی خبریم و چون باد می گذرد ـ بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند. خواهش می کنم!
مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را، و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخاب مان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رؤیامان یکی.
همسفر بودن و هم هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.
شاید «اختلاف» کلمه ی خوبی نباشد و مرا نگوید. شاید «تفاوت» ، بهتر از اختلاف باشد. نمی دانم؛ اما به هر حال تک واژه مشکل ما را حل نمی کند.
پس بگذار این طور بگویم:
عزیزمن!
زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری ؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و دربست پذیرفتن.
...
بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان ، حرف زدن مان، و سلیقه مان، کاملاً یکی نشود...
و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها، و حتی اختلاف های اساسی مان، باقی بماند.
و هرگز، اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!
از: نادر ابراهیمی
نامه سی و چهارم
از کتاب: چهل نامه کوتاه به همسرم، نشر روزبهان
(متن کامل نامه در ادامه مطلب)
فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم
و این عالی است
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس رو به من بخشیدی
متشکرم
"شل سیلور استاین"
میدانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازهی نعنای نورسیده میآید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمیدانستم!
دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانیست ...!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست!
سربهسرم میگذاری ... ها؟
میدانم که میمانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران میآید.
مگر میشود نیامده باز
به جانبِ آن همه بینشانیِ دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه میشود؟!
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
تمامم نمیکنی، ها!؟
باشد، گریه نمیکنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه میافتد.
چه عیبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد میآید، باران میآید
هنوز هم میدانم هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه میفهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و
آسمان هم که بارانیست ...!
...
حالا بیا برویم
برویم پای هر پنجره
روی هر دیوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستتدارمِ تنهایی را
برای مردمان ساده بنویسیم
مردمان سادهی بینصیبِ من
هوای تازه میخواهند!
ترانهی روشن، تبسم بیسبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.
یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهوارهی بنفش
همین بوسهی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ریرا ...!
من به خانه برمیگردم،
هنوز هم یک دیدار ساده میتواند
سرآغازِ پرسهای غریب در کوچهْباغِ باران باشد.
از: سید علی صالحی
از دفتر: نشانیها / نشانی اول
----------------------------------------------------------
(متن کامل این شعر زیبا را در ادامه مطلب بخوانید)
ادامه مطلب ......
بشنو، بانوی من!
برای آن که لحظه هایی سرشار از خلوص و
احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار
کرده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را ، از
کودکی ، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در
برخی لحظه ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند ، شقی و بی ترحم
خواهد شد...
حبیب من!
هرگز از کودکی خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای
فریادهای شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را...
اینک دست های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف
عروسک ها را نوازش کرد...
از: نادر ابراهیمی
از کتاب: چهل نامه کوتاه به همسرم
نامه بیست و نهم
-----------------------------------------------------
(متن کامل نامه 29 در ادامه مطلب)
رو به روی دریا ایستاده باشی
و خاطره یک خیابان خفه ات کند.
"مجتبی صنعتی"
----------------------------------------------------------
+ دانلود ترانه ماندگار "زردها بیهوده قرمز نشدند" با صدای فرهاد
امروز بالاخره موفق شدم این فایل رو آپلود کنم
مربوط به پست «زردها بیهوده قرمز نشدند» ، 16 اردیبهشت
ادامه مطلب ...