هرچه هست،
جز تقدیری که مَنَش می شناسم، نیست!
دست هایم را برای دست های تو آفریده اند
لبانم را برای یادآوری بوسه، به وقت آرامش.
هی بانو!
سادگی، آوازی نیست که
در ازدحام این زندگان زمزمه اش کنیم.
هرچه بود،
جز تقدیری که تو را بازت به من می شناسد،
نشانی نیست!
رخسار باکره در پیاله آب، وسوسه لبریز آفرینه نور،
و من که آموخته ام تا چون ماه را
در سایه سار پسین نظاره کنم.
هی بانو...!
"سید علی صالحی"
از کتاب: عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور