دست های نداشته ات را می گیرم و به خیابان میروم، قرارمان همین بود، مگر نه؟ تو آن سوی شهر من این سوی شهر، قدم بزنیم روی خیالِ هم. بس که ممنوع است این عشق، از بهشت که هیچ، از دنیا هم رانده می شویم.
امروز روئیده بودی بر درگاه پنجره، خودت بودی وگرنه پنجره ی شهری خانه ی من کجا و شوق روئیدن یک گل وحشی کجا؟
دیشب هم پروانه ای رنگی شدی وسط خواب سیاه و سفیدم، شبیه بوسه روی گونه ام نشستی! بیدار شدم، خیالت را آغوش کشیدم و خوابم برد. می دانی از کجا بیایی! می دانی به چه صورتی در آیی، که بشناسم تو را!
امروز روسری آبی ام را می پوشم، رنگ سر آستین های کت پاییزه ات، به خیابان می رویم و یاد هم را قدم می زنیم. موزیکی که دیروز برایم فرستادی را گوش بده... من هم از این همه دور می شنوم...
"روشنک آرامش"
از دفتر: نامه هایی که خواننده ندارند
پرنده های خیالم
سر به بالش وصل تو می سایند...
این زن
به معراج نمی رسد
مگر از سینه ی تو...
آغوش که می گشایی
پریان قصه
غبطه می خورند
به بوسه هایی که
به ابریشم تنم می نشانی.
"روشنک آرامش"
انگشت اشاره ات را بده
می خواهم روی لب هایم بگذارم
تا فریاد نزنم عشقت را؛ هیس!
انگشت اشاره ات را بده
می خواهم موهای خیسم را تاب بدهم
به انحنای انگشت هایت
تا پیچ و تاب بخورند روی تنم
بریزند روی شانه هایم
تا دلت بند بشود وسط انبوه تاب خورده موهایم
انگشت اشاره ات را بده
می خواهم تمام دست هایم را به پناه انگشت اشاره ات ببرم
می خواهم نترسم.
انگشت اشاره ات را بده
می خواهم آتش درست کنم
انگار که کبریت باشد
بکشم به زبری دردهایم
گرم شوم... بخوابم...
خسته ام!
انگشت اشاره ات را بده.
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست.
هیچ ابری باریدن را اجازه نمی گیرد از آسمان. دلش که بگیرد به هر گذار و رهگذاری برسد، می بارد! من شبیه ابری سرگردانم! بی اجازه می آیم، هوار می شوم روی این صفحه ی ساکت که سینه سپید کرده برای جوهرهای مجازی که خاطرش را مکدر می کنند. میشد که اجازه گرفت، میشد ابر نبود، گریان نبود، میشد خورشید بود که ساعت طلوع و غروبت را اعلام کنند و همیشه منتظرت باشند. چه پدیده ی عادی یی میشوی، روزمره و تکراری، اما آدم ها را اهلی این تکرار میکنی. من اما ترجیح می دهم ابر باشم. بی اجازه بیایم، گاه به گاه ... آسمان خیالتان را بارانی کنم...
کاش باران را دوست داشته باشید... بی چتر بیایید...
"روشنک آرامش"
از دفتر: نامه هایی که خواننده ندارند
خلسه ی عمیقی ست نبودنت. هر تلاشی برای بیداری می کنم به نتیجه نمی رسد! بوسه هایم را پاکت به پاکت پست می کنم، نامه هایم برگشت می خورند! تو از هیچ کجای ذهنم مدام متولد می شوی و می میری و من درد بدنیا آمدن و مردنت را هر روز در کسری از ثانیه تجربه می کنم! درد هایم از شمار انگشت های دستت فراتر می روند و به انگشت انگشتری ات که می رسند، می گریند. کمی نگاهم کن، موهایم سیاه تَر از موهای دختران مشرق است. عطر تنم به عطر های فرانسوی طعنه می زند و پوست تنم... فراموش کن...! این همه کلمه نوشتم که بگویم: نامه هایی که خواننده ندارند یعنی ... نامه هایی که تو را ندارند!
"روشنک آرامش"
از دفتر: نامه هایی که خواننده ندارند
برهنه و بی حس تملک، راه گم کرده ام به سمت خیال تو... خسته نمی شوی از صدا زدنم؟ مگر نمی دانی این آغوش نه زمستان می شناسد نه پاییز! فقط تابستانی سوزان است! زیر سایه ی نفس های تو. آرام بگیر قلب من. این تپیدن ها دردی از دلتنگی دوا نمی کند. بعضی آدم ها تابستان را دوست ندارند. تابستان که می شود می روند ییلاق تن های خنک! تو همیشه تابستانی! صبر کن... شاید روزی مردی از غرب دور، -که یخ زده است از خنکای پاییز- دلش را به گرمای آغوش تو ببندد...!
"روشنک آرامش"
(نامه هایی که خواننده ندارند)
گفتی:
عاشق می شوم
اما سینه چاک هرگز!
عزیز من!
تو عاشق شو
سینه چاکی اش با من.
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست
دلم تنگ می شود
برای تنها چیزی که از تو می شناسم
دستهایت..!
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست / انتشارات کتاب کوله پشتی
هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست
تلفن همراهت را
همیشه روی ضربان قلب من کوک کن
بی تو
هیچ فردایی
آمدنی نمی شود!
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست / نشر کوله پشتی
+ بیست و نهمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران، نشر کوله پشتی، سالن A1 ، راهروی ٦، غرفه های ١١و٤٣
سه شعر از خانم روشنک آرامش:
1)
تو را می شود جور عجیبی دوست داشت
آنقدر که در حافظه ی هیچ انسانی نگنجد
تو را می شود
آنقدر عمیق دوست داشت
که سنگی برای پیمودنش
هزار سال راه طی کند!
2)
زیبایی می تواند بی رحم باشد
درست شبیه چال ظریف گونه ی چپ تو
وقتی عمیق می خندی!
3)
دلتنگم شو
به دیدنم بیا...
معلوم نیست این روز های عاشقی
تا کجا به تقویم وفادارند!
"روشنک آرامش"
از کتاب: اشک هایم دریا را خیس می کنند / انتشارات الف
+ بیست و نهمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران، غرفه شماره 17، سالن ملل، نشر ادبی الف
1)
شلیک کن
آخرین گلوله ی هفت تیرت را
وسط پیشانی ام
میان ابروانم
زخم بر پیشانی می خواهم
داغ بر دلم زیاد است!
2)
آن قدر مرا به سینه ات بفشار
که ضربان قلبم
بر پوست تنت نقش ببندد
تا آیندگان از سنگواره ی سینه ی تو
بدانند که
زنی تو را
بی وقفه عاشق بوده است!
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست / انتشارات کوله پشتی
آن قدر مرا به سینه ات بفشار
که ضربان قلبم
بر پوست تنت نقش ببندد
تا آیندگان
از سنگواره ی سینه ی تو بدانند که
زنی تو را
بی وقفه عاشق بوده است!
"روشنک آرامش"