1)
شلیک کن
آخرین گلوله ی هفت تیرت را
وسط پیشانی ام
میان ابروانم
زخم بر پیشانی می خواهم
داغ بر دلم زیاد است!
2)
آن قدر مرا به سینه ات بفشار
که ضربان قلبم
بر پوست تنت نقش ببندد
تا آیندگان از سنگواره ی سینه ی تو
بدانند که
زنی تو را
بی وقفه عاشق بوده است!
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست / انتشارات کوله پشتی
تو از قبیله ی باران هستی
طراوت از دست های تو جریان می گیرد
هر گل فتاده به خاک
با نگاه سبز تو جان می گیرد
در هوای تو
عشق معنا می یابد
پروانه عاشق می شود
گل مریم دوباره دل می بازد
عطر سیب و صنوبر و نرگس
در فضای کوچه پیچیده
بهار آمده از راه
پرستو ز کوچ برگشته
همه ی رود ها
از محبت تو لبریزند
همه ی باغ ها
از ترنم تو سرشارند
قاصدک دید که من دلتنگم
گفت : از تو برایم خبری آورده
پنجره را باز کردم دیدم
باران آمده و عطر تو را آورده
((محمد شیرین زاده))
اگر عاشق بودن به این است
که آدم خیلی ساده بگوید "من عاشقم"
پس من هرگز عشق را نشناخته ام
چون همیشه جمله "من عاشقم" را به کسانی گفته ام
که نیازمند شنیدش بوده اند
((جان بارت))
خیلی زیبا بود من آدمایی که برای شعر وقت میگذارند را دوست دارم