گفته
بودم دوستت دارم
بی دلیل نبود که این همه شوق
ستاره می شد و به چشمانم می نشست
آفتاب از خانه ام دور نمی شد
آن قدر شب رفته بود
که وقتِ خواب را گم کرده بودم.
پرده ها را می کشیدم
تا خواب مرا پیدا کند
اما تو دست نور را گرفته بودی
و راه افتاده بودی به شب هایم
بی دلیل نبود که دوستت داشتم
حتی اگر کم
کوتاه
ندیدنی
نشدنی
عشق از بال های بسته هم
پرواز می سازد
گفته بودم دوستت دارم
نگفته بودم؟
"روشنک آرامش"
دلم شبیه تلگراف خانه ای دور افتاده
مدام در انتظار ضربه های پیام تو
سیم های رابطه را چک می کند
مبادا جایی قطع شود
مبادا کلمه ای از قلم بیفتد
چشم هایم را در تاریکی جا گذاشته ام
نزدیک تَر بیا
می خواهم چشم هایت را با بریل بخوانم
با صدایت پیمان دوستت دارم ببندم
با دست هایم آغوشت را دوره کنم
و سر در گریبانت
آن قدر عطرت را نفس بکشم
تا تمام شود این دلتنگی!
"روشنک آرامش"
گره بزن
آرزوهایت را
به تار موهایم
نسیم گره گشایی در راه است!
"روشنک آرامش"
برگرفته از کانال شعر خانم روشنک آرامش
@aastatira
نیستی
و
زندان
نام
تمام خیابان های این شهر است
اجاق
زمستان روشن است
و
پیاده رو ها
دلشان
را به کوبش ضربه های کفش ها خوش کرده اند
که
نلرزند از زمستان
که
نمی رند زیر دل یخ زده ی برف ها
نیستی
و
بخار نفس هایم
دست
هایم را گرم نمی کند
دلم
زیر
تگرگ فاصله مانده
در
من انگار برف می بارد
می
بارد ...
یکریز
برف می بارد!
نیستی
و
من انگار آدم برفی تنهایی هستم
که
شالگردنم را باد برده
چشم
های ذغالی ام از حرارت افتاده اند
و
لبخند مصنوعی ام را برف پوشانده
و
نبودنت
دل
مرا
دل
مرا
مرا
آب
می کند...!
"روشنک آرامش"
دیگر رویایی ندارم
و
خیابان های ذهنم
همه
از تردد تنهایی دلگیرند
زنی
که
دست هایش را برای روز مبادا کنار گذاشته
و
قلبش را به حراج می گذارد
موهایش
را به خیریه می بخشد و
تنهایی
اش را زیر پلک هایش چال می کند
دردش
واگیر دارد
و
تو که روحش را جویده ای
و
دست از سر استخوانش بر نمی داری
هرگز
نخواهی فهمید
زن
هایی که در آشپزخانه می میرند
و
در آتش دفن می شوند
و
ققنوس وار از خاکستر زاده می شوند
جمعیتی
رو به ازدیادند
در
ایستگاه قطار منتظر نیامدنم بمان
قطار
ها دیگر به ایستگاه ها وفادار نمی مانند!
"روشنک آرامش"
چقدر تنهاست
زنی که رویاهایش از زندگی نجاتش نمی دهند!
دیشب خواب دیدم
عنکبوتی مرا از پیله بیرون می آورد
و بند بند تنم را
به تارهای ابریشمی اش می بافد
درد می کشیدم.
می ترسم
می ترسم بیدار شوم
و با ملحفه های سفید
از بند رخت آویزان شده باشم
و خورشید با بی رحمی
پوستم را خراش دهد!
خوابیده ام
و نفس های بلندم را می شنوم
چقدر تاریک است
رویاهای شیرین از من گریخته اند
دیگر نمی توانم به خواب پناهنده شوم!
هنوز هم می ترسم
و ترس جنینی ست که در خوابم رشد می کند!
می ترسم بیدار شوم
و روی تخت زایمان باشم
این درد کی تمام می شود؟
"روشنک آرامش"
برایت از امید می نویسم، از کلمات گم شده، از سال هایی که تحویلِ گذشته می دهم و روزهایی که به انتظارت می نشینم.
برایت از روزهای نیامده می نویسم، از رویاهای مشترک دور دست، روزهایی پر از شعر، پر از عشق، خالی از درد...
دستت را می گیرم و به خلوت دلم می برم، خانه مان را نشانت می دهم، حتی آینه ها را هم غبار روبی کرده ام، دیگر هیچ بهانه ای برای رفتن نداری، دست دلت را می گیرم و می بندم به بوسه، به خاطره، به رویا... -بافتنش که اشکالی ندارد-... رویا را می گویم... شال می شود می نشیند روی مبل های نداشته ی خانه مان... که گَردِ فراموشی ننشیند روی تنشان!
برایت از خلوت های عاشقانه مان می نویسم، از نیمه شب های روشن، از روزهای نشسته در نور... از پرنده هایی که هرگز از سرزمین ما کوچ نمی کنند!
بیا کمی نزدیکتر... گر چه از دور هم نزدیکی، تو در من زندگی می کنی. صبح به عشق تو بیدار می شوم و شب به یادِ تو می خوابم.
برایت از زمستان رفتنی می نویسم، از بهارِ آمدنی. تو هم قول بده این بهار شکوفه های بوسه ات را پس نگیری. من درخت تنهای این باغچه ام که دلش به آمدنت خوش است هر بار به شکلی تازه تجلی کن در من پرنده باش، شکوفه باش، اصلا هر چه می خواهی باش، فقط بمان! باش ...
"روشنک آرامش"
(نامه هایی که خواننده ندارند)
تاوان تو را می دهم
تو
زیباترین گناه من بودی
هر بار که حلقه را تنگ تر می کنی
مرگ شیرین تر می شود
این برزخ
از لحظه های دلواپسی لبریز است
آخرین تیر ترکش تویی
از کمان رها شو
می خواهم زیبا بمیرم.
"روشنک آرامش"
این روز ها التهاب می بافم و هراس می پوشم. تنم را از شب بر
می دارم و به شب وصله می زنم. هوا را تنفس که نه، می بلعم! اما دریغ از آبی که روی
آتش ریخته شود. این اسفند رسالتش سوختن است، تا آخرین دانه اش را فدای مشکی چشم
هایت نکند دست نمی کشد از آتش...
می سوزم و شبیه غم تکثیر می شوم در هوای نبودنت. بیا بوسه
هایت را در پاکتی ابریشمین بپیچان از این همه دور حواله ی چشم های من کن که می
گویند بوسه ی عاشق شبیه پروانه بر زخم می نشیند، بخیه می زند روح سوگوار و تنهای
معشوق را...
بردار همه ی قانون ها را، به این لوح محفوظ بلند بالا تبصره
ی عاشقانه اَی اضافه کن. شبیه »دوستت دارم، بی احساس تملکت» شبیه «می خواهمت پرنده ی آزاد»
شبیه «بی هراس بغلم کن».
کسی چه می داند، این تبصره ها روزی قد می کشند و قانون می شوند... بیا تا دیر نشده بیا... کسی نیست تا بوسه را جریمه کند و برای آغوش حکم حبس بنویسد... بیا... تا عشق چیزی نمانده!
"روشنک آرامش"
(نامه هایی که خواننده ندارند)
راه می افتم وسط خاطره ها. انگار باران می بارد، از چشم های من یا آسمان؟ نمی دانم! فقط خیسِ خاطره می شوم، مثل همیشه چترم را جا می گذارم، و تو دیرتر از انتظار می رسی! آن قدر که سَر درگم می شوم! اینجا هوا سردتر از زمستان است، طوفان نبودنت تنم را می تکاند و من کوچه های بی تو بودن را دست در دست خیالت قدم می زنم!
حالا من هیچ! این دیوارها که یاد تو را نفس کشیده اند! این کوچه ها که حواسشان پرت چشم های توست ! جواب آن روزهای کوتاهِ نماندنی را چه می دهی؟ دلت هنوز هم برای سالنامه هایی که به یاد دست های من سیاه کرده ای می گیرد؟
یادِ قهر های طولانی بدونِ آشتی ات بخیر! انگار سفر بی بازگشت بودند! بلیط یک طرفه داشتی برای قهرت! من هر چه می دویدم تو دورتر می شدی! هر بار می رسیدم، رفته بودی!
حالا از پاهایی که دیروز می دویدند، و از نفسی که به شماره می افتاد فقط خیال لطیفی مانده که قابش گرفته ام و روی میز تحریرم نشانده ام اما نمی دانم با تو چه کنم! تو که بی هوا می آیی و نیت می کنی دیوار خاطره ها یم را پاک کنی!
هنوز مرا نمی شناسی. نمی دانی سیب سرخ گونه ات را در جیب هایم پنهان کرده ام! و رازت را می دانم، راز جشن های بی صدای تولدی که در قلبت به یاد من برپا می کنی...
حالا هر چه خاطره پاک کنی، هر چه خط بزنی اسمت را، قلم بگیری خیالم را... باز هم از حافظه ی این کوچه ها پاک نمی شوی. دستمال جادویی ات را بردار و در دورترین سمت ذهنت بینداز. این خاطره ها ماندنی تر از آرزوهای منند...!
"روشنک آرامش"
از دفتر: نامه هایی که خواننده ندارند
از آسمان می افتم
سقوط تکه ابریست
که دست بر پیراهنم می ساید
ترس قطره اشکی ست
که نمی ریزد
قصه ی گندم به تکرار نان می رسد
قصه ی آدم به پایان مرگ...
"روشنک آرامش"
می چرخم
و دنیای تو را
با چین های دامنم
به کشف بکر یک خاطره دور می رسانم
موهایم را نباف
این وحشی رام نشدنی سیاه
تجسم پریشانی قلب من است
وقتی تو نگاهم نمی کنی.
"روشنک آرامش"
چرا به قافیه ی چشم تو نمی آیم؟
ردیف می شود هر چند قلب تنهایم
برای خستگی شانه های پردردت
چقدر خط زده ام روزهای فردایم
من از اجاق زمستان هنوز پر برفم
نخواستی که بدانی دلیل سرمایم
نخواستی که بگویی چقدر دل تنگی
نشد که با تو بگویم غم و تمنایم
به ساحل دل تو صد هزار مروارید
نخواستی که بدانی منم که دریایم
نرفتی از دلم و باز بچگی کردی
چگونه از تو جدا شد شب تماشایم
...
به خواب می روم و آرزو ی دیدارت
چقدر زود می آید به خواب و رویایم
تمام شب دل من در امید آغوشت
چگونه صبح کنم من که مست و شیدایم
تو باز چشم گشودی و من جوانه زدم
چقدر خاطره دادی به روز و شبهایم.
"روشنک آرامش"
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
چه شب های درازی
اشک در هاون اندوه کوبیدم!
نخوابیدنم را
به پایِ قدم های نیامده ات بگذار
و خط عمیق پیشانی ام را
به حساب سرنوشت.
دروغ نیست!
زنها همیشه
در ساعت عاشق شدنشان مرده اند!
"روشنک آرامش"
نامه هایی که خواننده ندارند
بهار که آمدنی نمی شد، اگر ِتو این همه شکوفه به لبخندت نمی بافتی. زمستان هم هوای رفتن نداشت، دلش به یخ زدن آب در جوی باریک خیابان خوش بود.
نمی دانی! این روزهای آخرِسال، هوا برای زل زدن به عکست، چقدر دونفره است! من و خیالت می نشینیم و عکس های نگرفته ی دو تایی مان را ورق می زنیم! آن قدر حواسم به تو بود که به خانه تکانی هم نرسیدم، اصلاً تو باشی عید می خواهم چکار؟!
این هفت سین را که کنار گذاشته ام، زبانم لال، برای مبادای نیامدنت است، وگرنه تو همه ی سین های دنیا را در نوک زبانت گذاشته ای.
بس که بوسه هایت مشدد است و این سین تشدید دارِ بی قاعده همه ی نوروز های دنیا را به دلم می نشاند.
مهربان جان!
از هر جاده ای که آمدنی شدی، خبر بده، می خواهم پرنده های دوستت دارم را که عمری ست در قفس دلم نشسته اند، به سمت آمدنت روانه کنم... نوروز می آید، حیف این همه دوستت دارم نیست که أسیر بمانند؟
"روشنک آرامش"
از دفتر: نامه هایی که خواننده ندارند
این زن
پنهان شده لابه لای هستی تو
صبح سرک می کشد از پنجره ی اتاقت
نور می شود
لیز می خورد از شبکیه ی چشم هایت
پخش می شود در حافظه ی خواب هایت
نآن می شود
عشق بازی می کند با زبانت
درد می کشد زیر سنگ آرواره هایت
لباس می شود
می نشیند به بازوانت
پیچ می خورد به ران هایت
آرام می گیرد در کمرگاهت
عطر می شود
می نشیند به لإله ی گوش هایت
غلت می خورد در هوس گلوگاهت
کلمه می شود
خیز بر می دارد روی کاغذهایت
می نشیند لابه لای خطوط بلند نوشته هایت
شب ها
مِهر گیاه می شود
می پیچید در روانت
چنگ می زند به خطوط اندامت
و آرام می گیرد
با گرمای تنت
زیر التهاب نفس هایت...
"روشنک آرامش"
قصه از هر کجا شروع بشود مهم نیست، همیشه همه چیز با تو تمام می شود. پاییز طلایی برگ ریز هم.
شانه که می کنی موی پاییز را، هلاک انگشت هایت می شوم، دلم شانه می خواهد... شانه هایت را.
گفته بودی که آبشار بلند و سیاه رنگ یلدا را دوست داری. من هم که دلم پی حرف توست... موهایم را نه رنگ کرده ام نه کوتاه.
حالا هزار قیچی، دندان تیز کرده اند برای موهایم. مرا که می شناسی... سرم برود عهدم نمی رود.
هزار پاییز هم بگذرد، کمین می کنم سَرِ راه خیالت، شاید ببافی ام به روحت، به قلبت، به خیالت...
می دانم تو توانایی بافتنِ نشدنی ترین زوج ها را داری... واقعیت من و خیال تنت را.
"روشنک آرامش"
از دفتر: نامه هایی که خواننده ندارند
همه ی خواب های عمیقم را بر می دارم
- حتی کودکانه ترینشان را از دورترین سالهای زندگی ام -
به بال نسیم می بندم
به ایوان بیا
و همه ی خواب های مرا نفس بکش
عزیز بی نیاز من!
این همه ی بضاعت من است
برای خستگی چشم های تو!
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطهدار نیست / ص90
نامیرا شده ام
همه ی احساس های خوب دنیا را فراموش کرده ام
می دانم
تاس هم که بیندازم جفت شیش نمی آورم
فقط تو
که نشسته ای و امید می بافی
مرا کلافه می کنی!
می شود کمی آن سوتر بنشینی
آن قدر که دلم بتواند تو را کم بیاورد
آن قدر که دوباره دل تنگت شوم
آن قدر که بخوابم
و
وقتی بیدار شوم
سرم روی نازبالش شانه ات باشد
و تو رفته باشی!
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطهدار نیست / ص86