انگشت اشاره ات را بده
می خواهم روی لب هایم بگذارم
تا فریاد نزنم عشقت را؛ هیس!
انگشت اشاره ات را بده
می خواهم موهای خیسم را تاب بدهم
به انحنای انگشت هایت
تا پیچ و تاب بخورند روی تنم
بریزند روی شانه هایم
تا دلت بند بشود وسط انبوه تاب خورده موهایم
انگشت اشاره ات را بده
می خواهم تمام دست هایم را به پناه انگشت اشاره ات ببرم
می خواهم نترسم.
انگشت اشاره ات را بده
می خواهم آتش درست کنم
انگار که کبریت باشد
بکشم به زبری دردهایم
گرم شوم... بخوابم...
خسته ام!
انگشت اشاره ات را بده.
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست.
زبری دردهایم
عااالی
وبلاگتون عالیه.
http://telegram.me/sherdan
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست
#حسین_منزوی