دورترین فاصله در دنیا،
حتی فاصلهی مرگ و زندگی نیست.
فاصلهی من است با تو
وقتی روبرویت ایستادهام
و دوستت دارم،
بی آنکه تو بدانی.
"رابیندرانات تاگور"
+ رابیندرانات تاگور (۱۸۶۱-۱۹۴۱) شاعر، فیلسوف، موسیقیدان و چهرهپرداز اهل بنگال هند بود.
اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمی داشتم
اگر موسیقی
از صدای تو دل انگیزتر بود
هرگز به صدای تو گوش نمی سپردم
اگر آبشار اندامش از تو
متناسب تر بود
هرگز نگاهت نمی کردم
اگر باغچه از تو
خوشبو تر بود
هرگز تو را نمی بوئیدم
اگر در مورد شعر هم از من بپرسی
بدان
اگر به تو نمی مانست
هرگز نمی سرودمش.
"شیرکو بیکس"
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد.
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند.
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم،
تو مالک آن شدی.
پس کی؟
بگو کی از حضور تو رها میشوم
مسافر همیشه همسفر من...؟
"نزار قبانی"
به من ایمان بیاور
در یک لحظه می توانم
تنها یک لحظه
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش زنی است به طعم دریاها
چیزی که هیچ بهشتی ندارد.
"جمانه حداد"
(ترجمه: بابک شاکر)
منبع: وبسایت خانم لیلا صادقی
چونان به من نزدیکی
که اگر جایی نباشم، تو نیز نیستی
چونان نزدیکی
که دستهای تو بر شانهام
گویی دستهای مناند
و هنگام که تو چشم میبندی
منم که به خواب میروم!
"پابلو نرودا"
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای
یک تکه نان
یک مداد سیاه
چند ورق کاغذ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن.
"انسی الحاج"
(ترجمه: بابک شاکر)
چه سکوت زیبایی دارد امشب
به من دست بزن
بگذار پیراهنم بریزد زیر پاهایت
به من دست بزن
بگذار خیس اشکهایت شود تنم
از این باغ پر از انگور
جامهای سرشار از شراب ناب
یک جرعه بنوش
شاید دراین دریای مست
شناور شدی امشب
چه سکوت آرامی دارد امشب
و دستهای تو
گرداگرد پشتم لمس می شود
از زبانت غفلت نکن
این آغوش
بی رمز زبانت باز نمی شود...
"جمانه حداد"
(ترجمه: بابک شاکر)
نازنین!
زیر باران سرانگشتانت
بذر کوچک حروف
سطرهایی از گل های آفتابگردانند
که می رقصند با آفتاب نگاهت
نازنین!
به همین خاطر
برایت مشتی واژه
از قحط سال شعر آوردم
تا زیر بارش سرانگشتانت
و شعاع چشمانت
قد بکشند و
گل های سرخی باشند
بر میز کارت.
"شیرکو بی کس"
(ترجمه: فریاد شیری)
نام تو پرندهایست در دست من
تکهای یخ بر روی زبانم
نام تو باز شدن سریع لبهاست
نام تو چهار حرف
توپی گرفته شده در هوا
ناقوسی نقرهایست در دهانم
صدای نام تو
سنگیست که به دریاچهی آرام پرتاب میشود
نام تو
صدای آرام سمضربههاییست در شب
روی شقیقهی من
نام تو
شلیک سریع تفنگی مسلح شده است
نام تو غیرممکن
بوسهای روی چشمهایم
سردی پلکهای بسته است
نام تو بوسهی برف
جرعهی آبی آب چشمهای خنک
خواب با نام تو عمیق میشود.
"مارینا تسوتایوا"
ترجمه: سامان رضایی
+ مارینا تسوتایوا (۱۸۹۲- ۱۹۴۱) شاعر و نویسنده اهل روسیه بود.
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت
راه دهشتناک جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی میپاشند.
تو از قلب پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
"لویی آراگون"
مترجم: سارا سمیعی
کنار من باش
که فقط این گونه دیگر سردم نخواهد بود!
باد سردی می وزد
از فضای پیرامون ...
وقتی به بزرگی آن فضا می اندیشم
و به خودم
آن گاه حس می کنم نیاز دارم
به دو شانه ات که پناهند ..!
به این دو پرتو آسمانی ....
"هالینا پوشویاتوسکا"
مرا به اسم صدا کن
تا بیایم
ای جانِ من
مرا به اسم صدا کن
نپرس
آیا اسمم
اسم پرنده ای ست در حال پرواز؟
یا بوته ای
که ریشه اش در خاک فرو رفته است؟
و آسمان را با رنگ خون
آغشته می کند
و نپرس
که اسمم چیست
خودم نمی دانم
می جویم
اسمم را می جویم
و می دانم که اگر بشنومش
از هر جای جهان که باشد
حتی از تهِ جهنم
می آیم
جلویت زانو می زنم
و سَرِ خسته ی خود را
به دست های تو می سپارم.
"هالینا پوشویاتوسکا"
عزیزم!
وقتی من بمیرم و خورشید را ترک گویم
و به موجود دراز ِ غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم
مرا در آغوش می گیری و بغل می کنی؟
بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی؟
آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته، بی اثر می کنی؟
اغلب به تو می اندیشم
اغلب به تو می نویسم
نامه هایی احمقانه ی سرشار از لبخند و عشق را
سپس آن ها را در آتش پنهان می کنم
شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند
تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند.
عزیزم!
چون به درون شعله خیره می شوم
درمانده می مانم
آیا باید بترسم که بر سر قلب تشنه ی عشق من چه خواهد آمد؟
اما تو هیچ عنایت نمی کنی
که در این دنیای سرد و تاریک
من تنهای تنها می میرم!
"هالینا پوشویاتوسکا"
مترجم: کامیار محسنین
می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می رسند
می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد
می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است.
"هالینا پوشویاتوسکا"
مترجم: کامیار محسنین
تو فریاد چشم هایم هستی
که تا بی نهایت ادامه دارند
تا سایه ای که به وسعت هزار سایه ست
سایه ای از هزار روز بی نام و نشان
چقدر نور
در دستان گسترده ات داری
چقدر شب
در ناگهانی ستارگانی که فرو می افتند.
به دنبال تو می گردم
با انگشتانم در میان ابرها جستجو می کنم
در میان بال های پرندگان و برگ ها
و تنها منظره ی رنگ پریده ی میدان شهر پیداست...!
"هالینا پوشویاتوسکا"
(شاعر لهستانی)
ترجمه: ضیا قاسمی
درباره شاعر:
هالینا پوشْویاتُوسْکا (به لهستانی: Halina Poświatowska) (زادهٔ ۹ مه ۱۹۳۵ – درگذشتهٔ ۱۱ اکتبر ۱۹۶۷) شاعر و نویسندهٔ نامدار زن لهستانی و یکی از مهمترین چهرههای ادبیات مدرن لهستان است. بسیاری هالینا پوشویاتوسکا را جزو بهترین شاعران زن لهستان و همردیف برندهٔ جایزه نوبل، ویسلاوا شیمبورسکا میدانند.
زن،
مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمی خواهد
او مردی میخواهد
که چشمانش را بفهمد
آنگاه که اندوهگین شد
با دستش به
سینه اش اشاره کند
و بگوید:
چیزی به من بگو
مثل بهار
مثلا شکوفه کن!
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم
یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر
چیزی بگو
فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند
چیزی بگو
مثلا کنارت هستم...
"تورگوت اویار"
مترجم: مجتبی نهانی
نیاز دارم به شنیدن صدای تو
اشتیاق به بودن در کنار تو
و درد سودا زده ای
از سر نبودن نشانه های باز آمدن تو
شکیبایی،
شکنجه ی من است
نیازی مبرم دارم به تو،
ای پرنده عشق
به مهر تابناکت بر روز یخ زده ام
به دست یاری دهنده ات بر زخم هایم
که راویشان هستم
آه!
نیاز،
درد،
اشتیاق
بوسه های پر دوامت، مایه ی حیات من
ناکامم بگذار تا بمیرم با بهار
از وقتی که رفته ای، گل من، دوست دارم که باز آیی
تا آرام کنی معبد اندیشه را
که با نور ازلیاش نابود می کند مرا
"میگوئل هرناندز"
در زندان کوچک تو
سردی دیوارها
به چشمانت
رنگ آسمانی می بخشد
دیری است که عشقی از تو
در من نمانده
در زندان کوچک تو
ما شبیه پروانه ها هستیم
و برای گریز از یکدیگر
به شیشه های پنجره کوبیده می شویم
من برای نجات خویش
گلهای اتاقت را
آب می دهم
عطر آن ها
سردی لب های تو را دارد.
"واچاگان پاپویان"
برگرفته از وبلاگ: ققنوس کبود
دیروز
یک سال تمام
در جستوجویت بودم
اما تو بر لبهایم خفته بودی
بعد، اشتباهاً
لبهایم را به بهار دوختم
چشمهایم را به باران
قلبم را به گل
و تو
با سپیدهی صبح
شبنم شدی و به درونم غلتیدی
تا گلی که در اعماق قلبم بود
پژمرده نشود.
"واچاگان پاپویان"
(شاعر ارمنستانی)