دریا هر شب در نهایت خود
آنجا که افق معنا پیدا می کند
ماه را در آغوش می گیرد
زمین در انتهای پدیداریَش
آنجا که چشم ها از کار افتاده می شوند
بر آسمان بوسه می زند...
من و تو که بیشتر از زمین و آسمان
از هم فاصله نداریم!
می خواهم به انتها برسم
می خواهم در چشم همه بمیرم
شاید
در آغوشم بگیری...
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد