با تو معجزه ای بود که با آن
به رسالت تو ایمان آوردم!
از آن لحظه که در چشم هایم خیره شدی و
دستم را گرفتی و
در برم کشیدی،
ماه در چشم هایم خانه کرد و
دستم عطر باران گرفت و
آغوشم امن ترین جای جهان شد !
هوای تو مُسری بود
وگرنه
من از خود چیزی به همراه نداشتم
و از همان لحظه بود
که به چشم همه آمدم …
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دستهایش بوی نرگس می داد
تاکید می کنی کم دوستت بدارم اما
همیشگی ،همیشگی ترین من
دوست داشتنت
مثل خون در رگ های من
تا ابد جاریست
وبعد از مرگ رستاخیز من
بی شک تبسم های شیرین تو خواهد
بود...
#س_ع_باران