دیگر رویایی ندارم
و
خیابان های ذهنم
همه
از تردد تنهایی دلگیرند
زنی
که
دست هایش را برای روز مبادا کنار گذاشته
و
قلبش را به حراج می گذارد
موهایش
را به خیریه می بخشد و
تنهایی
اش را زیر پلک هایش چال می کند
دردش
واگیر دارد
و
تو که روحش را جویده ای
و
دست از سر استخوانش بر نمی داری
هرگز
نخواهی فهمید
زن
هایی که در آشپزخانه می میرند
و
در آتش دفن می شوند
و
ققنوس وار از خاکستر زاده می شوند
جمعیتی
رو به ازدیادند
در
ایستگاه قطار منتظر نیامدنم بمان
قطار
ها دیگر به ایستگاه ها وفادار نمی مانند!
"روشنک آرامش"