-
الفبا را یاد گرفتم که نام تو را بنویسم
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 14:11
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 الفبا را یاد گرفتم که اسم تو را بنویسم همان چهار حرف جادویی ِ اسمت که کنار هم معجزه می کند! اعداد همگی صف کشیدهاند تا زادروز تو باشند من اولین گام هایم را در جست و جوی تو برداشتم راستی من عناصر اصلی طبیعت را...
-
اگر زمان و مکان در اختیار من بود...
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 14:00
اگر زمان و مکان در اختیار من بود ده سال قبل از طوفان نوح عاشقت می شدم و تو می توانستی تا قیامت برایم ناز کنی و من کم می آوردم و تسلیم می شدم. یکصد سال به ستایش چشمانت می گذشت و سی هزار سال سر به ستایش تنت و تازه در پایان عمر به دلت راه می یافتم هیچ چیز نگو که می خواهم تمام نا نوشته هایم را یکجا در جانت بریزم بدون کم و...
-
زمان غارتگر
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 13:31
هر ثانیه میگذرد چیزی از تو را با خود میبرد زمان غارتگر غریبی است همه جیز را بی اجازه میبرد و تنها یک چیز را همیشه فراموش میکند : حس «دوست داشتن» تو را ... "" ---------------------------------------------------------- زندگی نامه آنتوان دو سنتاگزوپری: آنتوان دو سنتاگزوپری (به فرانسوی: Antoine de...
-
نقشههای تو را دوست دارم...
شنبه 29 مهرماه سال 1391 08:18
نقشههای جهان به چه درد میخورند نقشههای تو را دوست دارم که برای من میکشی خطوط مرزی و رودخانهها ... متروها ... خانهها نقشهی کوچکات را دوست دارم که دیدهبانان چهار سویش از برج مراقبه با صدای بلند با هم صحبت میکنند و من اینسو تا آنسویش را با غلتی طی میکنم . "شمس لنگرودی"...
-
نیلوفرانه
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1391 13:03
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 نگاه کن گُر گرفتهام میان آبی دستانت، مثل آتش و آب. و تو در این میانه نیلگون به آرامش تن نازک ماهی میمانی روی پوست آب. نگاه کن که شبیخون زمان و زمانه هیچ نمیگیرد از من و تو، ما را. میبینی چه کرد با ما شکستن یک مداد رنگی و چگونه کشاندمان تا نیزارهای بلندی که...
-
دست های تو...
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 07:45
دست های تو تصمیم بود باید میگرفتم و دور میشدم . "شمس لنگرودی" --------------------------------------------------------- دفتر عشق: تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که، ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت . انـدازه مـی گـیـری ! حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی ! مقـایـسـه مـی کـنـی ! و خدا نـکـنـد حسـاب...
-
با شبی که در گذر است
دوشنبه 24 مهرماه سال 1391 09:04
با شبی که در چشمهایت در گذر است مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش چرا که من حقیقت هستی را در حضور تو جسته ام و در کنار تو صبحی است که رنج شبان را از یاد می برد بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم تا پریشانی دوشینم از یاد برده شود . "محمد شمس لنگرودی"...
-
دست هایت را که میگشایی...
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 09:51
دست هایت را که میگشایی انگار در آغوش تو است همه افق چشمهایت را می بندی چه گرم و لذت بخش است این هم آغوشی با صحرا زیر چشمان دختر خورشید انگار سالهاست این صحرا با کسی نبوده است که این چنین هرم گرمایش همه چیز را آب می کند و تو نیز آب می شوی در این شمارش تند لحظه ها " حمید هوشمندی"...
-
دلتنگی هایم را دوست دارم...
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 09:43
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 دلتنگی هایم را دوست دارم آن لحظه که به یاد تو هستم و از دوریت دلتنگ میشوم آن لحظه که از نبودن تو در کنارم به آسمان و آسمانیان شکایت میکنم و آن زمان که گریه های شبانه ام مرحمی بر دل زخمی ام نمیگذارند و دوری این همه راه و غیبت چشمهایت حس دیدن را از چشمهای من میگیرند...
-
به نشانیِ شیراز
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 07:12
همیشه همین طور بوده است، کلماتِ ساده ... میآیند، زندگی میکنند و میمیرند، تا ترانهی تازهای زاده شود. همیشه همینطور بوده است، قطراتِ تشنه ... میآیند. زندگی میکنند و میمیرند، تا اَبرَکِ بنفشهپوشِ اُردیبهشتی شاید... همیشه همینطور بوده است، شاعرانِ بزرگ ... میآیند زندگی میکنند و میمیرند، تا رَدِپای گرمِ...
-
با ساعت دلم ، وقتِ دقیق آمدن توست
شنبه 22 مهرماه سال 1391 08:27
با ساعت دلم ، وقتِ دقیق آمدن توست من ایستاده ام ، مانند تک درخت سر کوچه با شاخه هایی از آغوش با برگ هایی از بوسه با ساعت غرورم _ اما من ایستاده ام ، با شاخه هایی از تابستان با برگ هایی از پاییز هنگام شعله ور شدن من ، هنگام شعله ور شدن توست ها ... چشم ها را می بندم ها ... گوش ها را می گیرم با ساعت مشامم _ اینک _ وقت...
-
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
شنبه 22 مهرماه سال 1391 06:59
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز می دانم ! عزیز می دانم که اهالی این حدود حکایت مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند اما تو که می دانی زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک زندگی یعنی باغ...
-
تنها مرا زمزمه کن ای ساده
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 11:58
نه من سراغ شعر میروم نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا هرگز تا بدین پایه بیدار نبودهام از شب که گذشتیم حرفی بزن سلامنوش لیمویِ گَس ! نه من سراغ شعر میروم نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است تنها در تو به حیرت مینگرم ریرا هرگز تا بدین پایه عاشق نبودهام پس اگر این سکوت تکوین...
-
آسوده باش، حالم خوب است
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 11:55
دلم میخواست بهتر از اینی که هست سخن میگفتم وقتی که دور از همگان بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست آسوده باش، حالم خوب است فقط در حیرتم که از چه هوای رفتن به جائی دور هی دل بیقرارم را پیِ آن پرنده میخواند ! به خدا من کاری نکردهام فقط لای نامههائی به ریرا گلبرگ تازهئی...
-
تو بگو با این فاصله...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 11:26
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 تو بگو با این فاصله چگونه دستانم برای دستهای تو ترانه می تواند بخواند؟ آواز نهفته در سینه ام کجا به گوش تو می رسد؟! تمام بوسه هایم را به باد می سپارم تا به تو برساند حالا دیدی باد از من خوشبختر است... "منبع: نت"...
-
در تاریخ من ... چه می گذرد؟
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 08:15
در تاریخ من ... و تاریخ تو ، ای بانوی من ، چه می گذرد؟ که هر گاه بوسه هایم را بر گیسوان تو پراکندم گیسو بلندتر شد ...! در شگفت ازین احساس در هر بامدادم که هر چه می بینم بدل به شعر می شود ... و هر چه لمس می کنم بدل به شعر می شود ... و اشیای من و اشیای تو- هرچند خرد و ناچیز - بدل به شعر می شود ... در حالت عشق ، قهوه جوش...
-
آنگاه که معشوقهام شدی
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 08:14
پیش از آنکه معشوقهام شوی هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان هر کدام تقویمهایی داشتند برای حسابِ روزها و شبان و آنگاه که معشوقهام شدی مردمان زمان را چنین میخوانند: هزارهی پیش از چشمهای تو یا هزارهی بعد از آن. " نزار قبانی "
-
هیچ می دانستی...
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 08:56
این بار که از زیر داربست انگور و ماه برمی گردی دستمالی بیاور هیچ می دانستی مهربانی ام دارد خاک می خورد؟ یا هیچ می دانستی دوستت که دارم زیباتری؟ "مهدیه لطیفی " ---------------------------------------------------- دفتر عشق: خواب هایم بوی تن تو را می دهد! نکند آن دورتر ها نیمه شب در آغوشم میگیری ؟!...
-
سکوت که می کنی
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 08:54
سکوت که می کنی وزن جهان را تنها به دوش می کشم! و کم که می آورم زمین آنقدر کند می چرخد که تو توی تقویم می ماسی و من آونگ می مانم بین حقیقتِ تو و افسانه ای که از تو در سرم دارم! سکوت که می کنی شب پشتِ پلک های سکوت حتم می کند که تو هم تنهایی! "مهدیه لطیفی" -----------------------------------------------------...
-
شاعر که شدم...
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 08:08
شاعر که شدم نردبانی بلند بر می دارم پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم شاعر که شدم می آیم کنار کوچه ی کبوترها تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم و می روم شاعر که شدم مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم دیگر چه فرق می کند که معلمان چوب به دست به یکنواختی خطوط مشق های...
-
مرا میهمان تنها یک نگاهت کن
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 08:56
دریای مواج دلتنگیهایم را ساحلی نیست. چشمهایم، همچون ابرهای بیپناه بهار به دنبال شانه هایت میگردد تا باران عشقش را نثار قلب مهربانت نماید. خیالم، سرخوشانه هفت آسمان عشق را میپیماید، شاید در آستان چشمهایت فرود آید. زبانم، از تکرار بیامان نامت خسته نخواهد شد، تا ابد! و دستهایم، از خواستن هرم دستهایت … من، بی محابا...
-
این که به تو نمیرسم حرف تازهای نیست
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 21:39
این که به تو نمیرسم حرف تازهای نیست مسیر آمدن و رفتن تو را آنقدر آمدم و دست خالی برگشتم که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند! این که دیگر نمیآیی و من بیهوده این لحظههای خسته ملول را انتظار میکشم تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی چیز کمی نیست و تو هیچ گاه برنمیگردی تا ببینی اینکه هیچ کس نمیداند من در...
-
راه کـه می روی...
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 16:33
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 راه کـه میروی عقـب میمــانـم ... نـه بــرای ِ اینکــه نخواهـم با تو هم قــــدم باشـم ... میخواهـم پا جـــای ِ پاهــایــت بگـــذارم ... میخواهـم رد ِ پــایــت را هــیچ خــیابــانی در آغوش نکشـَـد ...!!! تــو تمـامـا" برای منی ... " منبع: نت "...
-
هوا را از من بگیر، خنده ات را نه
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 08:54
نان را از من بگیر، اگر می خواهی، هوا را از من بگیر، اما خنده ات را نه. گل سرخ را از من مگیر سوسنی را که می کاری، آبی را که به ناگاه در شادی تو سرریز می کند، موجی ناگهانی از نقره را که در تو می زاید. از پس نبردی سخت باز می گردم با چشمانی خسته که دنیا را دیده است بی هیچ دگرگونی، اما خنده ات که رها می شود و پرواز کنان در...
-
نیامدن هایت رادوست دارم
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 13:25
نیامدنهایت را دوست دارم مثل آمدنهایت ... نمیدانی آن ساعتهای انتظار چه دلهرهی شیرینی مرا در آغوش میکشد چقدر وسوسهی رویاهای یواشکی آن لحظهها را دوست دارم مثل یک بوسه طولانی است . نگران نباش به کارهایت برس من اینجا با رویای آمدنت عالمی دارم که تو آنجا ... در آغوش هیچکس پیدا نمیکنی . "یاشار عبدالملکی"...
-
یکبارگی...
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 13:00
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 نصیحتش میکنم، در گوشش میخوانم : " آرام باش! هیچ چیز در این دنیا پایدار نیست، همیشگی نیست !" در چشمانم خیره میشود، با بغض میگوید : " همیشگی نیست، یکبارِگی که هست!؟ یک لحظهگی که هست !" نگاهش میکنم، خاموش و در خفا میاندیشم : " عزیز دل!...
-
تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند
شنبه 1 مهرماه سال 1391 08:06
در ژنو از ساعتهایشان به شگفت نمی آمدم - هرچند از الماس گران بودند - و از شعاری که میگفت: ما زمان را میسازیم. دلبرم! ساعت سازان چه میدانند این تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند و طرحِ زمان را میریزند. پس از آنکه دلبرم شدی مردم میگفتند: سال هزار پیش از چشمانش و قرن دهم بعد از چشمانش. مهم نیست بدانم ساعت چند است؛ در...
-
شیرینترین واژه
شنبه 1 مهرماه سال 1391 08:03
بانوی من! در دفتر شعرهایم که برگ برگش در شعله می سوزد هزاران واژه به رقص درآمده اند یکی در جامه ای زرد یکی در جامه ای سرخ من در دنیا تنها و بی کس نیستم خانواده من ...دسته ای از کلماتند من شاعر عشقی در به درم شاعری که همه مهتابی ها و همه زیبارویان می شناسندش من تعابیری در باره عشق دارم که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده...
-
زناشویی از نگاه خلیل جبران
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1391 07:44
آنگاه میترا (١) گفت: استاد نظر شما درباره زناشویی چیست؟ پاسخ داد و گفت: شما با هم متولدشدهاید و تا ابد با هم خواهید ماند اما چون بالهای سفید مرگ بر زندگانیتان سایه افکند باز با هم خواهید بود . آری در سکون یاد خدا نیز با هم خواهید بود اما بگذارید فاصلهای در پیوستگیتان باشد تا نسیم آسمانی در میان شما به رقص درآید....
-
عشق از نگاه خلیل جبران
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1391 07:41
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید ، هرچند راه سخت و ناهموار باشد. و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید ، هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند. و هر زمان عشق با شما سخن گوید او را باور کنید ، هرچند او رویاهای شما را چون باد مغرب درهم کوبد و باغ شما را خزان...