-
نگاهت، تکرار مکرر بهار ست
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 11:33
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 نگاهت، تکرار مکرر بهار ست وُُ خنده ات، شکفتنِ غنچه های محجّبه . نه؛ مرا حرفی نیست . هر چه می خواهی بکن . بگذار این بار هم کارها باب میل تو باشد . می خواهی بروی وُ مرا انیس رنج دوریت وُ همنشین حسرت دیدارت گردانی ؟ باشد، برو، خدانگهدار سفر بخیر برو و رمه ی نگاهت وُ...
-
حافظه
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 11:31
ببین! تو جاودانه شدی این قلب برای تو می تپد این دست ها تنت را به حافظه ی جانش سپرده این نگاه رد آمدنت را از ته خیابان می گیرد هر روز این قلم برای تو می چرخد هنوز در دلم شاعری همچو شمع شعله می کشد پروانه ی نارنجی من! هر قطره که می چکم یک شعر به دامنت می افتد بزن به موهات و راه بیفت می خواهم آمدنت را قاب کنم. "عباس...
-
اینجا پشت علفزار شهر
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 11:29
اینجا پشت علفزار شهر آن سوی دودکش ها و پنجره ها پشت آن تپه ماهور سبز درون آن کارخانه ی عظیم شعر چرخ می کنند و نامت را به پیرهن من می دوزند اینجا همه در کارند اینجا همه در به در دنبال تو می گردند بانوی من! پیرهنم را تنم کن و دگمه ها را یکی یکی روی لبهام ببوس. "عباس معروفی"
-
شعر را با تو قسمت می کنم
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 11:28
شعر را با تو قسمت می کنم همان سان که روزنامه ی بامدادی را و فنجان قهوه را و قطعه ی کرواسان را کلام را با تو دو نیم می کنم... بوسه را دو نیم می کنم... و عمر را دو نیم می کنم... و در شب های شعرم احساس می کنم که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید... "نزار قبانی"
-
دوستم داشته باش…
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 11:28
دوستم داشته باش… و نپرس چگونه و در شرم درنگ نکن و تن به ترس نده بیشِکوه دوستم داشتهباش نیام گلایه دارد که به پیشوازِ شمشیر میرود؟ دریا و بندرم باش وطنم وَ تبعیدگاهم آرامش و توفانم باش نرمی و تُندیام… دوستم داشتهباش… به هزاران هزار شیوه و چون تابستان مکرر نشو بیزارم از تابستان دوستم داشته باش… و بگو که...
-
حالا که دیگر دستم به آغوشت نمی رسد
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 08:44
حالا که دیگر دستم به آغوشت نمی رسد و بوسیدنت موکول شده به تمامی روزهای نیامده.. حالا که هر چه دریا و اقیانوس را از نقشه جهان پاک کردی مبادا غرق شوم در رویایت باید اسمم را در کتاب گینس ثبت کنم تا همه بدانند - زنی با سنگین ترین بار دلتنگی روی شانه هایش - تو را دوست میداشت میبینی عشق همیشه جاودانگی می آورد "گیلدا...
-
می خواهم گل همیشه بهارت باشم
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 08:43
دلم با تو بودن می خواهد بگو با بهار باز می گردی بگو دست مرا در باد می گیری و بوی عشق می پیچد بگو با هم ترانه سر می دهیم و جوانه می زنیم شکوفه می دهیم سبز می شویم بگذار بهارنارنج را من از کنج لبانت برچینم بگذار هرم نفسهایت ذوب کند تردید را ترس هایم یخ بسته اند بتکان غبار اندوه را از دل و جان ایوان را سراسر شمعدانی...
-
تو را دوستتر میدارم از سرزمینِ خویش!
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 08:42
تو را دوستتر میدارم از سرزمینِ خویش ! سرزمینی که خلاصهی بَند است و پیراهن حبسیان را به عریانیِ جانِ من بخشیده هم از روز نخستِ میلادِ دیدهگانِ گریانم ! دوستترت میدارم از خورشید که دیریست سرزدن در این دامنه را ـ به حیله ـ لاف میزند ! دوستترت میدارم از ماه که جراحتِ پنجهی هزار...
-
اینجا ایران است و من تو را دوست میدارم!
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 08:40
میآمیزم سیاهی شب را با سفیدی روز ـ که خود عصارهی رنگینکمان است! ـ تا خاکستری را برگزینم برای ترسیم آسمان سرزمین خویش! بر حاشیهی سوریِ بوم شنزاری تفته را نقاشی میکنم با سرچشمهای که خوابگاه اژدهاست! خورشیدی قراضه را پرچ میکنم بر آسمان با عبور تاریک کلاغان در حاشیه وُ خبرکشانِ مرده...
-
عطر تو
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 08:39
به گذشته می اندیشم جایی که تو میان شاخه ای نشسته ای و آرام به میوه ای بدل می شوی جایی که ریشه ات، شیره زمین را می نوشد و سرود بوسه ات هجاهای یک ترانه را بخش می کند عطر تو به تندیسی از یک بوسه بدل می شود و آفتاب و زمین سوگندهاشان را به جا می آورند در برابرت میان شاخه ها، گیسوی تو را خواهم شناخت و چهره ات را که در دل...
-
هر حرف نام تو را...
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 08:39
هر حرف نام تو را با عطر گلی می آمیزم هر خواب گندمزاری را با نسیم نگاهم بر تنت می نوازم هر آوای پرنده ای را از موهای تو می گذرانم هر شراب نابی را با مستی لبهای تو مزه مزه می کنم صدای تو باد را برمی گرداند گل قشنگم! برمی گردم پیش از آن که تو را بشناسم برمی گردم و در ابتدا و انتهای ذهنت ورق می خورم می خواهی قبل و بعد...
-
دست های تو کجاست؟
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 08:38
وقتی هستی دست های من مهریه ی تن توست . وقتی نیستی دلم می خواهد دست هام را از زندگی ام کنار بگذارم وقتی هستی دست های من به اندامت چه می آید وقتی نیستی این دست های از تو بی خبر گیاهی مرده است که خواب آن را برده است حالا دست های تو کجاست که از آن سراغ تنم را بگیرم ؟ "عباس معروفی"
-
بار دیگر شهری که دوست می داشتم - 6
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 08:37
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد" "نامه چهارم، چهارده روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه" هلیا! من هرگز نخواستم که از عشق، افسانهیی بیافرینم؛ باور کن! من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی. من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم. آن لحظهیی که تو را...
-
سیبی که در نگاه تو میچرخد
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 08:22
سیبی که در نگاه تو میچرخد آدم را وسوسه میکند بیا از این جهنم فرار کنیم اندازهی همین یکی دو سطر فاصله داریم از تیررس نگاه این فرشتهها که دور شویم بهشت که نه نیمکتی را نشان تو خواهم داد که مثل یک گناه تازه وسوسهانگیز است باید شتاب کنیم اما تو… باید مواظب موهایت هم باشی شاخههای این درختهای کنار خیابان گیره از موی...
-
شعرهای من چشم دارند
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 08:21
شعرهای من چشم دارند حتا چشم های شعرم را که می بندم تو بر کلماتم راه می افتی و می رقصی. خواب هم که باشم صدای تق تق کفش هات در سرسرای خوابم می پیچد... کور که نیستم گل قشنگم! آمدنت را تماشا می کنم و این لبخند برای توست. ... بیا سراسیمه بیا. "عباس معروفی"
-
دوباره به من دروغ بگو
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 08:20
دوباره به من دروغ بگو بگو که رویاهایت میان مرگ و من پرسه نمیزند تنات را چند بار خلاصه کردهای میان تن آب و طناب؟ چند بار مرد شدهای به مرگ فکر کردهای چند بار به من به پیراهنام که نباشد دروغ بگو قهرمان مگر یک مرد چقدر میتواند راست بگوید؟ "ناهید عرجونی"
-
بار دیگر شهری که دوست می داشتم - 5
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 08:20
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد" "نامه سوم، نه روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه" هلیای من! آیا هنوز ریزش باران بر گونه هایت تو را شاداب می کند؟ آیا هنوز بوی بیدها زمانی که از کنارشان می گذری شادی می آفریند؟ آیا هنوز از صدای لیوان ها که به هم می خورند و از آنکه ظرف های شسته را با...
-
می توانی حرف بزنی
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 09:02
می توانی حرف بزنی برای هر کسی دست تکان دهی دست بدهی به هر کس که دوستت ندارد مثل من به گنجشک ها بیشتر از من فکر کنی به من دورتر از مرگ گوشی ات پر از اسم هایی باشد که من نیستم همیشه پس از صدایم عذر بیاوری به جایم نیاوری هیچوقت بخندی که روبرویت نیستم خط بزنی لب هایم را از روزهایی که بوسیده ای از من کنار تر بکشی خودت را...
-
به دست هایم شک نکن
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 08:59
به دست هایم شک نکن به عاشقانه هایی که کشیده ام روی پوست تن ات و به حرف هایی که هر از چند گاهی نمی زنم! من اینجا یک فنجان نیم خورده دارم یک صندلی کنار بی حوصله گی هایم و صداهای زندانی که گاه گاه سر می کشند از استخوانهایم از موهایم سینه ام و ریز ریز می شوند روی پیراهن غروب ... "ناهید عرجونی"...
-
لرزه های تن تو
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 08:55
هیچ می دانی وقتی به تو فکر می کنم پیراهن روحم را از تنم بیرون می کنم تا به تو بیاویزم لبان صورتی ات را به دهانم می دوزم و در جسم تو حل می شوم تا تن مان در هم دوخته شود ... ملحفه سپید مچاله مانده بر روی تخت را به روی سینه ات می کشم تا عطر تن تو ماسیده بماند در لا به لای تار و پود ملحفه ی تنهایی من و تو کرکره قهوه ای...
-
بار دیگر شهری که دوست می داشتم - 4
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 08:52
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد" "نامه دوم، سه روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه" هلیای من! به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش. من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنهی بازیست. من خوب میدانم. اما بدان که همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده است. مرا به بازی کوچک شکستخوردگی مکشان! به...
-
بی کرانه
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 07:58
برای زیستن ، پوششی یگانه و برای مردن کفی خاک مرا بس بود . اینک خیال تو چنان در برم می گیرد که برهنگی ام را جمله جامه های جهان کفاف نمی دهد . و چون بر این حال بمیرم چنان می گسترم در جهان که تمامت خاک هم کفایت نمی کندم . از تمام آسمان ماه نقره گون مرا بس بود در حیرتم چگونه گرد نقره گون گیسویت ماه را برده از خاطرم . جهان...
-
برفی که میبارید من بودم
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 07:55
برفی که میبارید من بودم تو را احاطه کردم در بَرَت گرفتم گونههایت را نوازش کردم شانههایت را بوسیدم و پاره پاره ریختم پیشِ پای تو بر من پا گذاشتی کوبیدهتر سختتر محکمتر شدم تابیدی به من آب شدم. "شهاب مقربین" از کتاب: سوت زدن در تاریکی
-
حالا که رفته ای...
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 07:54
حالا که رفته ای پرنده ای آمده است در حوالی همین باغ روبرو هیچ نمی خواهد، فقط می گوید: کو کو... " محمدرضا عبدالملکیان "
-
جفت 5
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 07:54
اولین بار نیست که این غروب لعنتی غمگینت کرده است آخرین بار نیز نخواهد بود به کوری چشمش اما خون هم اگر از دیده ببارد بیش از این خانه نشینمان نخواهد کرد کفش و کلاه کردن از تو خنده به لب آوردنت از من برای کنف کردن این غروب و خنداندن تو حاضرم در نور نئون های یک سینما مثل چارلی چاپلین راه بروم و به احترام لبخندت هر بار...
-
بار دیگر شهری که دوست می داشتم - 3
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 07:52
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد" "نامه نخستین، یک روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه" هلیای من! زندگی طغیانی ست بر تمام درهای بسته و پاسدارانِ بستگی. هر لحظهئی که در تسلیم بگذرد لحظهئیست که بیهودگی و مرگ را تعلیم می دهد. لحظهئیست متعلق به گذشتگان که در حال رخنه کرده است....
-
عاشقت نشدم که ...
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 09:50
عاشقت نشدم که صبح ها در خواب ساکت خانه ای بی پنجره، بی در... مانده باشی و تلفن صدایم را پشت گوش انداخته باشد عاشقت نشدم که عصرها دست خودت را بگیری و ببری پارک انقراض نسلت را روی تاب های خالی تکان بدهی و فراموش کرده باشی چقدر می توانستم مادر بچه های تو باشم! عاشقت نشدم که شب ها لبانم را میان حروف کوچک بی رحم تقسیم کنم...
-
آهای رهگذر بیخبر
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 09:49
آهای رهگذر بیخبر از همهجا این خیابان برای تو نیست برای من هم نیست پس حاشیه نرو صاف به سمت دوربین من بیا و تمام راه را به کفشهایی فکر کن که همین راه را چقدر با هم میآمدند و چقدر به هم میآمدند ! از: مهدیه لطیفی
-
می خواهم با کلماتم...
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 09:47
می خواهم با کلماتم رمانی قد و قواره ات ببافم بعد آنقدر بخوانم و بخوانند که چیزی به تنت نماند. می خواهم با لب هام نقطه نقطه بر تنت گل بنشانم بعد باغم را تماشا کنم این باغ من است. می خواهم با چشم هام برای پیکرت لباس برازنده کنم بعد لباس ها را در بیاورم از پیکری که خودم تراشیده ام. می خواهم با دست هام تنت را برسانم به...
-
بار دیگر شهری که دوست می داشتم - 2
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 09:45
... دستمال های مرطوب، تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم...نمی دانم ... من که از درون دیوار های مشبک، شب را دیده ام و من که روح را چون بلور بر...