ﺯﻥ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﺼﻔﻪ ﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ!
ﯾﮏ ﺯﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺮﺳﺘﯿﺪ
ﯾﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﮐﺮد!
ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ...
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﻄﻠﻖ.
"ﺷﻬﺮﻩ ﺗﻮﮐﻠﯽ"
وقتی
به یکی زیادی تو زندگیت اهمیت بدی،
اهمیتت را توی زندگیش از دست میدی،
به همین راحتی!
"اوریانا فالاچی"
+ اوریانا فالاچی (به ایتالیایی : (Oriana Fallaci (۱۹۲۹- ۲۰۰۶) روزنامهنگار، نویسنده و مصاحبه گر سیاسی برجسته ایتالیایی بود.
اگر می خواهید خوشبخت باشید،
زندگی
را به یک هدف گره بزنید،
نه به آدم ها و اشیاء ..
"آلبرت انیشتین"
ﮐﺎﺭ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻪ
ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﭼﺸﻢ
ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ،
ﻧﮑﻨﺪ
ﺷﻬﺎﺑﯽ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ
ﺗﻮ
ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ !
"ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺻﺎﻟﺤﯽ"
--------------------------------------------------
دفتر عشق:
بارها گفتم به تو
چشم ها برای نگاه است
اما تو هر روز
با آنها حادثه می آفرینی!
"ناشناس"
مردهای
خوب هرگز نصیب زن های خوب نمی شوند.
چرا که زن ها عاشق مردهای بد می شوند،
و با مردهای خوب درد و دل می کنند...!
"ویکتور هوگو"
ترجمه: سینا عباسی
فراموش کردن کسی که دوستش داری،
مثلِ به خاطر آوردن کسی است
که هرگز او را ندیده ای ...
"برتولت برشت"
شعری که به نام مولانا منتشر شد!!:
نه مرادم، نه مریدم
نه
کلامم، نه پیامم
نه
سلامم، نه علیکم
نه
سپیدم، نه سیاهم
نه
چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
و
نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانی
نه سمایم، نه زمینم
نه
به زنجیر کسی بسته و
نه برده ی دینم
نه چنان چشمه آبم، نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه
به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه
جهنم، نه بهشتم
نه چنین بوده سرشتم
این
سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...
بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:
حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه
به های است و نه هو
نه
به این است و نه او
نه
به جام و نه سبو
گر به این نقطه رسیدی...
به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:
آنچه
گفتند و سرودند
تو
آنی، خود تو جان جهانی
گر
نهانی و عیانی
تو
همانی، تو همانی ...
که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانی
و ندانی و ندانی
که
تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانی
همه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...
نه یک پا
همه
ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو
سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتی
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به
تو سوگند
گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در
همه افلاک خدایی ...
نه
که جزیی تو
نه چون آب در اندام سبویی، خود اویی
به
خود آ
تا به در خانه ی متروکهی هر عابد و زاهد
به گدایی ننشینی و
به
جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل
وصل بچینی
به خود آی ...
"علی حیدری"
از مجموعه "بوی نور" ، انتشارات پژوهه ، 2002
--------------------------------------------------
درباره شاعر: استاد علی حیدری / شاعر، خطاط و نقاش / متولد 1313 فارسان، چهارمحال و بختیاری / از سال 1357 به آمریکا مهاجرت کرده و مقیم لوس آنجلس است.
وبسایت شخصی علی حیدری http://aliheidari.com :
---------------------------------------------
پ.ن:
شعر متعلق به آقای علی حیدری است. مشخص نیست که چرا این شعر در وبلاگها و ایمیلها با نام مولانا جلال الدین محمد بلخی انتشار پیدا کرده است. اگر دقت کنید قالب شعر، شعر نو است و نمی تواند سروده مولانا باشد...
این شعر را به نام "فریدون حلمی" نیز منتشر کرده اند که طبق مستندات بدست آمده این نیز صحیح نمی باشد.
++ نسخه های دیگری از این شعر با کمی تغییرات منتشر شده است. نسخه فوق توسط خودم از روی تصویر اصل شعر تایپ شده که بنظرم شیواتر و از لحاظ ساختار محکم تر می باشد.
----------------------------------------------------
منابع مورد استفاده:
--------------------------------------------
مطالب مرتبط:
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ
ﻭ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺎﺭ ﺭﻭﯼِ ﺳﺮﻡ ﺭﯾﺨﺘﻪ !
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕِ ﺯﯾﺎﺩﯼ
ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ ...
"ﻣﻬﺪﯼ
ﺷﺎﯾﺎﻥ"
-----------------------------------------------------
دفتر عشق:
لطفا هی نپرس
دلتنگی چه معنی دارد؟
دلتنگی معنی ندارد ...
درد دارد!
"ناشناس"
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
ﮐﺴﯽ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ،
ﺑﻠﮑﻪ
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﺁﻥﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﻨﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ
ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ
ﺑﺎ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ...!
" ﮐﺎﺭﻝ
ﮔﻮﺳﺘﺎﻭ ﯾﻮﻧﮓ"
از تاریکی می ترسم
مثل
چشمهایت
لطفاً
کمی بیشتر پلک بزن
از
تاریکی می ترسم
از
پیراهنش
وقتی
سیگارها پدرم را ترک کردند
ما
بر دوشش گرفتیم و خاک در آغوشش
از
تاریکی می ترسم
از
مداد معلم لای انگشتانم
از
رد باتوم بر گرده هایم
از
آژیر بمباران
وقتی
جن های زیرزمین را از یاد می بردم
از
تاریکی می ترسم
مثل
روزگارم ...
لطفاً
کمی بیشتر پلک بزن
"محسن خیابانی"
نمی دانم خوبِ من
یادت
هست؟
شرابِ
تنت را نوشیدم
و
در چشیدنِ طعمِ تنت،
بال
های حواسم سوخت...
یادت
هست؟
از
سر انگشتانت
تا
شهدِ لبانت
دریا
شدم و موّاج و رقص کنان
بر
اندامِ ظریفت پیچیدم.
باور
کن
هزار
بار تو را بوییدم
و
تمامت را که نفس شده بود
به
رگهایم سپردم
و
زیرِ پوستِ تنم
به
قاعده ی یک روحِ مسیحایی
تو
را جاری کردم
در
بسترم جاری شدی
و
همچون زمینی خشک تو را بلعیدم.
نمی
دانی
پروانه
های لبم
بر غنچه های لبانت نشستند
و
شهدِ شیرینت را نوشیدند
و
من
از
مرزهای بیکرانِ تو گذشتم
در
هم تنیدیم
و
دستهای اندوه را به بَند کشیدیم
تو
در هم آغوشی من غرق شدی
و
یادم هست
لرزیدی
و بارها لرزیدی
و
من
چون
نسیم تو را خواندم و زمزمه ات کردم
تا
تو آرام بگیری.
...
چه مستانه صدایم کردی
و
چه عاشقانه در گرمی
به
آغوشم کشیدی
قطراتِ
دریای جوشانِ سینه ام
کویرِ
تنت را سیراب می کردند
و
در شُر شرِ عرق ریزِ عشق و جنون
گلهای
خواهش روییدند
ما
صدای خواهش را شنیدیم
و
در عریانی آن لحظه های ناب
یکی
شدیم...
آری
خوبِ من!
این
است داستان عشق و جنون
که
مرزی برایش نیست...
"حامد ویسی"
منبع: http://shereno.ir
-----------------------------------------------
پی نوشت:
در اینکه این شعر واقعا متعلق به خود آقای ویسی باشد یا نه تردید دارم چون با خواندن اشعار ایشان در سایت شعر نو به این نتیجه رسیدم که هر شعر قشنگی که ایشان در صفحه شون ثبت کردن متعلق به خودشان نبوده بلکه کپی از دیگر شاعران مثل: گروس، آزاد نوروزی، محسن خیابانی و ... می باشد!!!
هیچ وقت
یکی را با همه ی ﻭﺟﻮﺩﺕ
ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ!
ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ...
بازی را باختهام
ولی تو جای من گریه میکنی!
تو که میگویند
بُردهای.
"شهرام شیدایی"
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ؛
ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ،
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ،
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﻦ ﻭ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ …
"ﮐﺎﻇﻢ ﺧﻮﺷﺨﻮ"
خب
آدمی ست دیگر
دلش تنگ میشود
حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده
الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله؟
آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمیکنی
از همانجا که گم می شوند
تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند
اما این تویی که توی آمدن یکیشان گیر میکنی و
وای
به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود...!
"مهسا ملک مرزبان"
ﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺴﯽﺳﺖ ﮐﻪ
ﺁﻥ ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﻮﯾﯽ!"زویا پیرزاد"
+ زویا پیرزاد (زاده ۱۳۳۱ در آبادان) نویسنده معاصر ارمنیتبار ایرانی است. او در سال ۱۳۸۰ با رمان "چراغها را من خاموش میکنم" جوایز مهمی همچون بهترین رمان سال پکا، بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و با مجموعه داستان کوتاه "طعم گس خرمالو" یکی از برندگان جشنواره بیست سال ادبیات داستانی در سال ۱۳۷۶ و جایزه «کوریه انترناسیونال» در سال ۲۰۰۹ شد. وی از معدود نویسندگان ایرانی است که تمام آثارش به فرانسوی ترجمه شدهاست.
ﺗﻦ ﺗﻮ
ﭼﻮﻥ
ﺑﺮﻑ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﺗﻦ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ
ﺍﮔﺮ
ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺍﮐﻨﻮﻥ
ﺗﻮ ﺁﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ
ﻣﻦ
ﺧﺎﻣﻮﺵ ...
"ﻣﺠﯿﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ"
طرح از: خانم پری پورصادق
ﺁﻥ
ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎ ﺧﺸﮏ ﺷﻮﻧﺪ
ﺑﺎﯾﺪ
ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﭼﻼﻧﺪ
ﻭ
ﺑﻌﺪ ﺩﻓﺘﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎﯾﺪ
ﭘﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺍﺩ
ﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
"ﺁﻧﺎ ﮔﺎﻭﺍﻟﺪﺍ"
ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ می کارد
ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻤﺮیها ﺩﺍﻧﻪ می پاشد ﻭ
ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ می زﻧﺪ
ﻧﺎخنهایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ می کند ﻭ
ﮔﻴﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎنهای ﺭﻧﮕﻰ می بندد
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﺯﻣﺴﺘﺎنهاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ می بافد ﻭ،
ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ
ﺍﻭ ﺯنیست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯنهای ﻋﺎﺷﻖ
ﺑﻪ ﻛﺘﺎبها ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ …
"ﺁﺭﺯﻭ ﭘﺎﺭﺳﻰ"
شبها می شود از کنار رودخانه به آغوش تو آمد
می
شود کنار رودخانه را بوسید
آغوش
تو را جاری کرد
می
شود حتی آنقدر درون آغوش تو ماند
تا
رودخانه ای جاری شود
شبها
می شود یک گره کور روی گردن خود زد
و
درون رودخانه افتاد
اما
وقتی که افتادی تازه خواهی فهمید که آغوش تو بوده
شبها
می شود از کافه تا خانه را سوار قایقی شد
که
روی آغوش تو روان است
و
آنقدر خیس شوی که رودخانه را هم حتی خیس کنی!
شبها
می شود
درون
جریان تو پنهان شد
حتی
اگر رودخانه ای خشک باشی.
"مارک استرند"
(ترجمه بابک شاکر)
منبع: http://poets.ir
+ مارک استرند، متولد ۱۱ آوریل ۱۹۳۴ / کانادا