به جستجوی تو
بر درگاه کوه میگریم،
در آستانهی دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها میگریم
در چارراه فصول،
در چارچوب شکستهی پنجرهیی
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است
و جاودانگی رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیأت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آندست
که تملک خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!
نامت سپیدهدمیست
که بر پیشانیِ آسمان میگذرد
ــ متبرک باد نام تو! ــ
و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را ...
"احمد شاملو"
(در خاموشیِ فروغ فرخزاد)
از کتاب: مرثیههای خاک، شکفتن در مه
من تمامی ِ مردگان بودم:
مرده ی پرندگانی که می خوانند
و خاموش اند،
مرده ی زیبا ترین جانوران
بر خاک و در آب
مرده ی آدمیان همه
از بد و خوب...
من آنجا بودم
در گذشته
بی سرود.
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی.
به مهر
مرا
بی گاه
در خواب دیدی
و با تو بیدار شدم...
"احمد شاملو"
19 مرداد 1359
از کتاب: ترانههای کوچک غربت
چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله در رسید و بار افکند
و به هر کجا
بر دشت
از گیلاس بنان
آتشی عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
...
"احمد شاملو"
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
+ به مناسبت 2 مرداد سالروز عروج شاملوی بزرگ. یادش گرامی
کودکان
توامان آغوش خویش
سخن ها می
توانم گفت
غم نان اگر
بگذارد.
نغمه در نغمه
درافکنده
ای مسیح
مادر، ای
خورشید!
از مهربانی
بی دریغ جانت
با چنگ تمامی
ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر
بگذارد.
***
رنگ ها در
رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر
، ای خورشید!
از مهربانی
بی دریغ جانت
با چنگ تمامی
نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر
بگذارد.
***
چشمه ساری در
دل و
آبشاری در
کف،
آفتابی در
نگاه و
فرشته ای در
پیراهن
از انسانی که
توئی
قصه ها می
توانم کرد
غم نان اگر
بگذارد.
"احمد شاملو"
...
آنگاه که خوشتراشترین تنها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
-دریغا دریغ-
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
میافتد
همه آن دم است
همه آن دم است.
قلبم را در مجری کهنهئی
پنهان میکنم
در اتاقی که دریچهئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم میشوم
و به جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شدهام!
با این همه-أی قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
-من و تو-
عشق را رعایت کردهایم،
از یاد مبر
که ما
-من و تو-
انسان را
رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.
"احمد شاملو"
سه سرود برای آفتاب / چلچلی
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرم ِ ناتوانی خویش:
درخت ِ معجزه نیستم
تنها یکی درختام
نوجی در آبکندی،
و جز اینام هنری نیست
که آشیان ِ تو باشم،
تختت و تابوتت ...
"احمدشاملو"
از دفتر: حدیث بیقراری ماهان
-------------------------------------------------------
دفتر عشق:
لکنت زبان هم بهانه خوبی ست برای مزه مزه کردن اسمت...
"منبع: نت"
------------------------------------------------------
+ ترانه زیبای «شبیه هیچ کس»، با صدای مهرداد آسمانی، را از اینجا دانلود کنید.
از آلبوم «شبیه هیچ کس»، سال انتشار: 2103
دفتر عشق:
هرچند میگویند
آدم به جرم خوردن سیب بهشتی
رانده شد از جنّت المأوا
و سالها در شرح این موضوع دعوا بود؛
اما تن اردیبهشتی تو ثابت کرد:
سیبی که آدم گاز زد
از باغ حوّا بود!
با من از روشنی حرف می زنی
و از انسان که خویشاوند همه خداهاست
با تو من دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم.
"احمد شاملو"
---------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
گور پدر این صندلی که میگوید:
«من یکنفرهام»!
هندسه عشق
جای مرا باز میکند
کنار تو
"ابن
محمود"
سکوت آب
می تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم
می تواند گرسنه گی باشد و غریو پیروزمند قحط؛
هم چنان که سکوت
آفتاب
ظلمات است-
اما "سکوت آدمی"
فقدان جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
"احمد شاملو"
بر شرب بی پولک شب
شرابه های بی دریغ باران...
در کنار ما بیگانه ئی نیست
در کنار ما
آشنائی نیست
خانه خاموش است و بر شرب سیاه شب
شرابه های سیمین باران...
از: احمد شاملو
...
دیر زمانی در او نگریستم
چندان
که، چون نظری از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او گزیر نیست.
"احمد شاملو"
دفتر: آیدا، درخت خنجر و خاطره / گزیدهای از شبانه 2
-----------------------------------------------------------------------
شعر کامل "شبانه 2" را در ادامه مطلب بخوانید
ادامه مطلب ...
بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود
-
چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد
***
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار
نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم
نخستین سفرم
باز آمدن بود
***
دور دست
امیدی نمی آموخت
لرزان
بر پاهای
نو راه
رو در افق سوزان ایستادم
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود
***
دور دست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
دراشک
پنهان می شد
"احمد شاملو"
مجموعه: آیدا در آینه
و مهربانی دست زیبایی
را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود ،
بوسه است !
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست !
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
.
قفل ،
افسانه یی ست !
و قلب ،
برای زندگی بس
است !
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است ،
تا تو به خاطر
آخرین حرف دنبال سخن نگردی
.
روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست ،
تا من به
خاطر ِ آخرین شعر رنج ِ جست و جویِ قافیه نبرم .
روزی که هر
لب ترانه یی ست ،
تا کم ترین سرود ، بوسه باشد.
روزی که تو
بیایی، برای همیشه بیایی ،
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
.
روزی که ما
دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
...
و من آن روز را
انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر ،
نباشم !
"احمد
شاملو"
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
"زنده یاد احمد شاملو "
همین زلال چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست...
"شاملو"
اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم...
کلید قلبم را
در دستانت می گذارم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم
و سربر شانهی تو
اینچنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟!!
کیستی که من
جز او
نمی بینم و نمی یابم ؟!!
دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور
زیبا
و
روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده...
کیستی
ای مهربان ترین؟
از: احمد شاملو
-----------------------------------------------------
دفتر عشق:
گرما یعنی
نفس های تو ،
دست های تو ،
آغوش تو . . . !
من به خورشید ایمان ندارم !!!
"منبع: نت"
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.
نخستین سفرم باز آمدن بود از چشماندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی آنکه با نخستین قدمهای نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
باز آمدن بود.
از: شاملوی بزرگ
------------------------------------------------
دفتر عشق:
گفتی دوستت میدارم... و قاعده دیگر شد. "شاملو"
-----------------------------------------------
+ 21 آذر سالروز تولد شاملوی بزرگ گرامی باد...
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیبا سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازه تر می سازد.
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هر آنچه محصورمان کند
از هر آنچه وادارد ِ مان
که به دنبال بگردیم، ـ
دستی
که خطی گستاخ به باطل می کشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعله ای برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق روئینه تنیم
و پرستویی که در سر پناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی تابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لبریز می کند
از: شاملوی بزرگ
-------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
بــیا و معجــزه کن ...
آغوشت که باشد
غــروب هــای دلـــگیــرِ پــاییــز هم
دلـچــسب مــی شود
ایــن روزهـا
آرزوی پنهـــانی ام هــمیــن است
یک شـبی
همـــه ی خــودم را
در آغـــوشــت پـــیــدا کـــــنم!
"منبع: نت"
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم
بر پشت سمندی
گوئی
نوزین
و فاصله تجربهای بیهوده است.
بوی پیراهنت اینجا و اکنون.
کوهها در فاصله سردند.
دست در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
بی نجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالی است.
"احمد شاملو"