احساس می کنم امروز نیازمندِ آنم که به نام بخوانمت
احساس می کنم نیازمندِ حروفِ اسمِ تو هستم
چون کودکی در شوقِ تکهای شیرینی
دیرزمانی ست که نامت را بر تارکِ نامه هایم ننوشته ام
خورشیدی بر فراز کاغذ نکاشته ام… که گرمم کند
امروز که پاییز بر من هجوم آورده و روزن هایم را در برگرفته
احساس میکنم که باید بخوانمت… که آتشی کوچک بیفروزم
به تن پوشی نیازدارم، به ردایی،
ای تنپوشِ بافته از شکوفهی نارنج! جامهیِ آویشن بافت!
دیگر مرا توانِ آن نیست که نامت را در گلویم زندانی کنم
نمیتوانم تو را اینهمه در خود به بند کشم
گُل چه میکند با عطرش، گندمزار با سنبلههایش، طاووس با دُمش، چراغ با روغنش؟
از تو کجا روم؟ کجا پنهانت کنم؟
مردم در اشاره های دستم تو را میبینند، در رنگِ صدایم، در وزنِ گامهایم…
تو را قطره ی باران ِ رویِ کُتم میبینند
دکمهی طلایِ بر آستینم
کتابی مقدس بر کلیدهای ماشینم
زخمی ازیاد رفته بر گوشهی لبم
و بعد از اینهمه بر این گمانی هنوز که ناشناسی و پنهان؟
از بویِ لباسهایم می فهمند محبوبِ منی
از عطرِ تنم می فهمند با من بودهای
از دستِ خواب رفتهام می فهمند که تو بر آن خواب رفتهای
از امروز دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از دستخطم می فهمند برایِ تو می نویسم
از شوقِ گامهایم می فهمند به دیدارِ تو میآیم
از انبوهِ علف بر دهانم میفهمند تو را بوسیدهام
نمی توانیم، نه نمیتوانیم ادامه دهیم به پوشیدنِ این لباسهای بالماسکه
بعد از این، درهایی که به سویشان می رویم نمی توانند ساکت بمانند
و گنجشکان خیسی که بر شانههای مان می نشینند، گنجشکانِ دیگر را خبر می کنند
چگونه می خواهی عشقمان را از حافظهی گنجشکان پاک کنم؟
چگونه می توانم گنجشکان را مجاب کنم که خاطراتمان را منتشر نکنند؟
"نزار قبانی"
از مجموعه: صد نامه عاشقانه / نامه 92
ترجمه: آرش افشار
منبع:
وبسایت خانه شاعران جوان