حاصلی از هنر عشق تو جز حِرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست.
"هوشنگ ابتهاج"
+ حرمان: ناامیدی، یاس، بی بهرگی، ...
گستردگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغیست لبم، پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست دَرِ باغ بهشت است
یک شب بدرآی از خود و بر من بگشایش.
"حسین منزوی"
چشم وا کردم و دیدم که خدایم تو شدی
دفتر پر غزل خاطره هایم تو شدی
در سرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق
شادم از اینکه همه حال و هوایم تو شدی
درد من دوری از توست بغل وا کن عشق!
تا بگویم به همه قرص و دوایم تو شدی
دورم از دین خود و قبله ی من گم شده و
معبد و قبله ی من، ذکر دعایم تو شدی
دور این میز که از خاطره هایت می گفت
باز هم بانی یخ کردن چایم تو شدی.
خانه مسکوت... غزل مرده و من بی تابم
علت زلزله در زنگ صدایم تو شدی.
بداهه 95/2/14
(شعر از خانم سحر)
منبع:
sheroadab.ir/showthread.php?tid=5397
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان
اگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
"سعدی"
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست
که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغهای دریاییست
"فاضل نظری"
از کتاب: "کتاب" / انتشارات سوره مهر / چاپ اول: اردیبهشت 95
چه رفته است که صبحی دگر نمی آید
"شب فراق به پایان مگر نمی
آید؟ "
کجاست اهل دلی تا دعا کند، قدری
که از دعای چو من هیچ اثر نمی آید
هزار مرتبه در را زدم ولی افسوس
کسی به دیدن من پشت در نمی آید
نسیم های فراوان رسیده تا کنعان
ولی ز یوسف من یک خبر نمی آید
ز غربتم چه بگویم؟که سایه ام حتی
گذشته از من و از پشت سر نمی آید
هنوز می طلبد قلب من تو را ای عشق
اگر چه از تو به جز دردسر نمی آید
درخت خشکم و می دانم اینکه در آخر
برای دیدن من جز تبر نمی آید.
"رضا خادمه مولوی"
+ با تشکر از اقای پیرهادی برای ارسال شعر
سودای تو از سرم به در مینرود
نقشت ز برابر نظر مینرود
افسوس که در پای تو ای سرو روان
سر میرود و بیتو به سر مینرود.
"سعدی"
بردند سر دار و تو انگار نه انگار !
جان می کنم و محو تماشایی و هر روز...
این حادثه تکرار و تو انگار نه انگار!
دل تنگی و بی هم نفسی حال خرابی ست
روی دلم آوار و تو انگار نه انگار!
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!
بی مرگ نشد لایق چشمان تو باشم
حالا شدم انگار و تو انگار نه انگار!
با عشق تو میمانم و میمیرم اگر چه
من میشوم آزار و تو انگار نه انگار!
"حسین عابدی"
-----------------------------------
پ.ن: این شعر ویرایش شده نسخی اصلی هست که بنظرم این ویرایش مثبت بوده.
نسخه اصلی: وبلاگ "هم قافیه با باران"
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
"حافظ"
------------------------------------
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
"حافظ"
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر.
"مولانا"
+ 8 مهرماه، روز بزرگداشت مولانا گرامی باد.