به یادت هست آن شب را که تنها
به
بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو
میخواندی که: دل دریا کن ای دوست
من
اما غرق چشمان تو بودم؟
تو
میگفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا
پروای نام و ننگ رفته است
من
آن ساحلنشین سنگم چه دانی
چهها
بر سینه این سنگ رفته است
مکش
دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر
کنار من نشستی
چو
ساحلها گشودم بازوان را
تو
چون امواج در ساحل شکستی.
"سیاوش کسرایی"
ممنونم از شما
سلام
اوقاتتون به نیکی
جناب نیما مدتهاست که پیگیر احساسِ جاری شما، در وبلاگتون هستم و اوقات دلگیری به انتخابهایِ زیبای شما به خوشی سپری میشه.
خواستم از ظرافت انتخاب شما استفاده کنم و برایِ دوستی برگی به یادگار داشته باشم.
امکانش هست یک بیت یا نوشته ای برای بیو صفحه ای گروهی از جنس هنر آبرنگ بفرمایید
سپاس از مهر شما. چشم