نسبتم را با تمام اطرافیانم فراموش کرده ام
و تو بهتر می دانی
آدم های «بی وطن» راحت تر زمین می خورند...
دلتنگم،
با دست هایم که دست هایت را نگرفت
لکنتی از هزار واژه ی غریب را کنارِ هم وصله می کنم
و تو چگونه می توانی پشت پنجره ای که ایستادِه ای دلتنگم نباشی؟
و چگونه می توانی بلند شوی از خوابِ کسی که از تو برخاسته بود
بلند شوی، بلند شوی بروی و
دلتنگ چیزی که اسمش زندگی ست نشوی؟
و من چگونه،
چگونه توانستم
بی تفاوت به بغضِ چشمان کسی خیره بمانم
و در انبوهی از روزهای غریب گم شوم و
از درد آغوشی مبتلا به باران
در خود تمام نشوم؟
چگونه توانستم
بی تفاوت به بغضِ چشمان کسی خیره بمانم
که من نبود ...!
"امیرمحمد مصطفی زاده"
برگرفته از کانال:
@baran_e_del