اگر یارم هستی کمکم کن
بهت قول دادم برنگردم
اما
برگشتم
و
از اشتیاق نمیرم اما مردم
به
چیزهایی بزرگتر از خودم قول دادم
با
خودم چکار کردم؟
از
شدت صداقت دروغ گفتم
و
خدا را شکر که دروغ گفتم.
"نزار قبانی"
مترجم: ؟
بهت قول دادم
که در طول سال با تو عشقبازی نکنم
و صورتم را زیر جنگل موهایت پنهان نسازم
و در ساحل چشمانت به شکار صدف نروم
چگونه من چنین حرف سخیفی بر زبان راندهام؟
در حالیکه چشمان تو منزل من و سرزمین صلح است
و چگونه به خودم اجازه دادم احساسات مرمر را جریحه دار کنم؟
در حالیکه میان من و تو نان و نمک و پیالهی شراب و آواز کبوتر بوده است؟
و در حالیکه تو آغاز هرچیز و پایان شیرین هرچیزی هستی.
"نزار قبانی"
بهت قول دادم
مثل
دیوانهها بار دیگر دوستت نداشته باشم
و
همچون گنجشک
به سمت درختان بلند سیبت یورش نبرم
و
هنگامی که به خواب رفتهای
موهایت را شانه نکنم ای گربهی گرانبهای من
بهت
قول دادم
که اگر همچون یک ستارهی پا برهنه بر من فرود آمدی،
بقیهی عمرم را با تو هدر ندهم
بهت
وعده دادم جنون سرکشم را افسار کنم
و
اما بسیار خوشبختم که من همچنان
به گونهای شدیدا افراطی عاشقتم
کاملا مثل بار اول.
"نزار
قبانی"
چشمانت چون رود غمهاست
دو رود آهنگین که مرا با خود میبرند
به فراسوی زمان ها
دو رود آهنگین و گم گشته
بانوی من!
که مرا نیز گم کرده اند!
و فراتر از آن دو
اشک سیاهی ست
که آهنگ کلامم را جاری ساخته...
چشمانت
توتون و شراب من!
و آن جام دهم که مرا کور میکند
بر این صندلی می سوزم
در آتشی که آتشم را می بلعد
ای ماه من!
آیا بگویم که دوستت دارم؟؟
آه! کاش می شد!
من در دنیا چیزی ندارم
جز چشمانت ... و غم هایم
کشتیهایم در بندرها گریانند
و بر خلیجها در هم میشکنند
چونان تقدیر پاییزیام که مرا در هم می کوبد
و ایمانم را در سینهام
از تو بگذرم؟؟
حالا که قصهی ما شیرینتر از بازگشت اردیبهشت است
شیرین تر از گلی سپید
بر سیاهی گیسوان دختر اسپانیایی
ای ماه من!
آیا بگویم که دوستت دارم؟؟
آه! کاش می شد!
انسانی گمگشتهام
بی آنکه بدانم کجای این جهانم
راهم مرا گم کرد
نامم مرا گم کرد
نشانم مرا گم کرد
تاریخم ...
تاریخ؟
من تاریخی ندارم!
فراموشترینِ فراموشانم
لنگری هستم نینداخته!
زخمی به شکل انسان!
چه تقدیمت کنم؟... پاسخ بده!
تشویشم؟ کفرم؟ آشفتگیام؟
چه تقدیمت کنم؟
جز تقدیری که در دست شیطان به رقص آمده
هزاران بار دوستت دارم
اما از من دور باش
از آتش و دودم!
من در دنیا چیزی ندارم
جز چشمانت ... و غم هایم...
"نزار قبانی"
بهت قول دادم
که تا پنج دقیقهی دیگر اینجا نباشم
اما
کجا بروم؟
خیابانها
خیس باراناند
به
کجا وارد شوم؟
کافهها
پر از دلتنگیاند
تنها
به دریا بزنم؟
در
حالی که دریا و قلعه و سفر تویی
اجازه
هست تنها ده دقیقهی دیگر،
تا بند آمدن باران پیشت بمانم؟
مطمئن
باش بعد از صاف شدن آسمان و
آرام شدن بادها خواهم رفت
و
اگر هم نشد به عنوان مهمان
تا صبح پیش تو خواهم ماند.
"نزار قبانی"
قول
دادم چشمانت را از دفتر خاطراتم پاک کنم
اما نمیدانستم با این کار زندگیام را
از صحنهی وجود پاک خواهم کرد
و
نمیدانستم -با وجود اختلاف کوچکمان-
بهت قول دادم فورا تمامش کنم
اما وقتی دیدم قطرههای اشک از چشمانت فرو میغلتند
دستپاچه شدم
و آنگاه که چمدانها را روی زمین دیدم
فهمیدم که تو به این سادگیها قابل کشتن نیستی
تو وطنی
تو قبیلهای
تو قصیدهای پیش از سروده شدن
تو دفتری تو راه و مسیری
تو کودکی هستی
تو ترانهی ترانههایی
تو ساز و آوازی
تو درخشندهای
تو پیامبری.
"نزار قبانی"