از رفتن بمان!
دستت را به من بده،
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش!
"نزار قبانی"
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد
دریا و سرگیجه...
با تو هرگز حس نکرده ام،
با چیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به
ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!
"نزار قبانی"
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت بدترین
عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت
شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن
جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من
آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها
پرسه زنمُ
چهرهات را
در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت
را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را
در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت به من
آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم...
ـ گیسوانی که
دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره
وُ صدایی
که تمام چهرهها
وُ صداهاست!
عشقت مرا به
شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن
پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم
اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه
ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من
آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را
با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ
زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ
صلیبِ کلیساها...
عشقت به من
آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام
که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها
را به من آموخت!
پس من افسانههای
کودکان را خواندم
و در قلعهی
قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم
دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش،
صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش،
خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رؤیا دیدم
که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی
از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را
به من آموخت
و گُذرانِ
زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من
آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم
درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ
خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی
کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه
بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن
به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ
غربتیان در شب چند برابر میشود!
به من آموخت
بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز...
که هر غروب
زیباترین جامههایش را میپوشد،
بر سینهاش
عطر میپاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ
شاهزادهها برود!
عشقت گریستنِ
بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که
اندوه
چونان پسرکی
بیپا
در پسکوچههای
رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه
را به من آموخت
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را
چون پارههای
بلوری شکسته گِرد آورَد!
"نزار قبانی"
(ترجمه یغما گلرویی)
حماسهی اندوه / از کتاب: جهان در بوسه های ما زاده می شود
باران رنگ های آهنگین دارد
خورشید و بادبان های خیره کننده
سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجره ای گشوده به دریا
و پرنده هایی در دوردست
به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می آید.
کشتی هایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه می سازند
بی آنکه خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می کشم
و خسته باز می گردم چون پرنده ای.
در بندر آبی چشمانت
سنگ ها آواز شبانه می خوانند
در کتاب بسته ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان بر افرازم.
"نزار قبانی"
خنجرت را از سینه ام بیرون بکش!
بگذار زندگی کنم!
عطرت را از پوست تنم بگیر!
بگذار زندگی کنم!
بگذار زنی را بشناسم
که نامت را از خاطرم پاک کند
و کلافِ حلقه شده ی گیست را
از دور گلویم بگشاید!
بگذار بی تو راه برومُ
بی تو بر صندلی ها بنشینم...
در قوه خانه هایی که تو را به یاد ندارند!
از: نزار قبانی
-------------------------------------------------
دفتر عشق:
دلم را که مرور میکنم
تمام آن از آن توست
فقط نقطه ای از آن خودم
روی آن نقطه هم
میخ میکوبم
و قاب عکس تو را می آویزم.
"منبع: نت"
نقشه ها و پیش گویی هایم را پاره کردم
چونان اسب عربی، بوی باران تو را
پیش از باریدن، بو کشیدم
و آهنگ صدایت را
پیش از آن
که حرف زده باشی، شنیدم
و گیسوانت را
پیش از آن که بافته باشی، پریشان کردم
از: نزار قبانی
وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد
و مرا...
عشق زمستانی ات را به یاد می آورم
آن هنگام ، به باران پناه می برم تا به سرزمین دیگری ببارد
به برف، تا شهرهای دیگری را سفیدپوش کند
و به خدا، تا زمستان را از تقویمش پاک کند
چون نمی دانم بی تو ، چگونه زمستان را تاب آورم.
از: نزار قبانی
----------------------------------------------------------
دفتر عشق:
عشق یعنی وقتی حتی از دستش ناراحتی هم هواشو داشته باشی... ♥
مشکلِ اصلیِ من با نقد و نقادی این است:
هرگاه شعری را با رنگِ سیاه نوشتهام
گفتهاند:
اقتباسیست از چشمهای تو!
از: نزار قبانی
بیش از این نمیتوانم
در حلقههای زلفِ تو گم شوم
سالهاست که روزنامهها
مرا مفقود خواندهاند
و تا اطلاعِ ثانوی
مفقود خواهم ماند
از: نزار قبانی
در تاریخ من ...
و تاریخ تو ، ای بانوی من ، چه می گذرد؟
که هر گاه بوسه هایم را بر گیسوان تو پراکندم
گیسو
بلندتر شد...!
در شگفت ازین احساس در هر بامدادم
که هر چه می بینم بدل به شعر می شود...
و هر چه لمس می کنم بدل به شعر می شود ...
و اشیای من و اشیای تو- هرچند خرد و ناچیز-
بدل به شعر می شود ...
در حالت عشق ، قهوه جوش نیز بدل به شعر می شود
و دفترهای شعری که خوش می داشتیم
...
اینها صفحاتی است از تاریخ ، ای بانوی من
که هرگز تکرار نخواهد شد
هیچ تکرار نخواهد شد ...
این روزها بر من چه می گذرد ای بانوی من ؟
که هر چه میخوانم سبز می شود ...
که هر چه می نویسم سبز می شود ...
"نزار قبانی"
پیش از آنکه معشوقهام شوی
هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان
هر کدام
تقویمهایی داشتند
برای حسابِ روزها و شبان
و آنگاه که معشوقهام شدی
مردمان
زمان را چنین میخوانند:
هزارهی پیش از چشمهای تو
یا
هزارهی بعد از آن.
"نزار قبانی"
در ژنو
از ساعتهایشان
به شگفت نمی آمدم
- هرچند از الماس گران بودند -
و از شعاری که میگفت:
ما زمان را میسازیم.
دلبرم!
ساعت سازان چه میدانند
این تنها
چشمان تو اَند
که وقت را میسازند
و طرحِ زمان را میریزند.
پس از آنکه دلبرم شدی
مردم میگفتند:
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش.
مهم نیست بدانم
ساعت چند است؛
در نیویورک
یا توکیو
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان میخیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم میامیزد.
نمیخواهم بدانم
زاد روزت را
زادگاهت را
کودکیهایت
و نورسیدگیت را
که تو زنی
از سلسله ی گلهایی
و من اجازه ندارم
در تاریخ یک گل دخالت کنم.
ساعتهای گرانی
که پیش از عشق تو خریده بودم
از کار افتاده اند
و اینک
جز عشق تو
ساعتی به دستم نیست.
"نزار قبانی"
--------------------------------------------------------
دفتر عشق:
کمبود خواب با یک روز مرخصی حل میشود، کمبود وقت با مدیریت زمان ،سایر کمبودها نیز علاجی دارند … با کمبود دستهایت چه کنم؟
بانوی من!
در دفتر شعرهایم
که برگ برگش در شعله می سوزد
هزاران واژه به رقص درآمده اند
یکی در جامه ای زرد
یکی در جامه ای سرخ
من در دنیا تنها و بی کس نیستم
خانواده من ...دسته ای از کلماتند
من شاعر عشقی در به درم
شاعری که همه مهتابی ها
و همه زیبارویان می شناسندش
من تعابیری در باره عشق دارم
که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده است
خورشید که پنجره هایش را گشود
لنگر کشیدم
و دریاها و دریاها را پس پشت نهادم
و در اعماق موجها
و در دل صدفها
به جستجوی واژه ای برآمدم
به سبزی ماه
تا به چشمان محبوبم پیشکش کنم
بانوی من!
در این دفتر
هزاران واژه می یابی
برخی سپید...
برخی سرخ
کبود
و زرد
با این همه، تو ای ماه سبزگون
شیرین ترین
و عظیم ترین واژه منی!
"نزار قبانی"
------------------------------------------------------
دفتر عشق:
آقـای ِ شهـردار !بـگوییـد ایـن قـدر عـوض نکـننـد رنـگ و روی ِ ایـن شـهرِ لـعنتـی را. ایـن پیـاده رو هـا ... میـدان هـا ... رنـگ و روی ِ دیـوار هـا "خـاطراتم" دارنـد از بیـن می رونـد!
بانوی من !
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم !
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر !
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر حس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ !
نه در عصر دیسکو ،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین !
دلم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ،
شاعران ،
کودکان
و دیوانگان !
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا وُ زن ستم نبود !
ولی افسوس !
ما دیر رسیدیم !
ما گل عشق را جستجو میکنیم ،
در عصری که با عشق بیگانه است !
"نزار قبانی"
از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی
نه معماری بلند آوازه ام،
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس،
نه آشنای دیرینه مرمر!
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی!
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف!
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام!
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است،
نه شایسته دل دارم!
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام،
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام،
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام،
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام!
کاری این چنین نه شایسته غرور من است،
نه قداست تو!
"نزار قبانی"
از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی
بانوی من !
رسواییِ قشنگ !
با تو خوشبو میشوم !
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد !
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی !
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم :
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم...
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم !
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم !
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد !
بانو جان !
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند !
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت !
پس کجا برویم ؟ عشق من !
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
"نزار قبانی"
از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر
سال
برای تماشایش
می روم
و باقی
روزهایم را
وقف خاموش
کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم
شعله می کشد!
از: نزار قبانی
چشمانت آخرین ساحل از بنفشههاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم میدهد
اما قصیدهها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق جمعام کند
ولی زنها قسمتم کردند!
آری محبوب من:
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود...
و مرا با بارانهای مهربانی بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است اینکه قصیده هنوز هست
و از میان آتشها و دودها میگذرد
و از میان پردهها و محفظهها و شکافها بالا میرود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگها بو میکشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
میتواند شروع هر چیز خوبی باشد...
"نزار قبانی"
چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده است
آخرین چیزی است که از نامههای عاشقانه باقی است
و دستانت... آخرین ِ دفترهای حریری است...
بر رویشان...
شیرینترین سخنی که نزد من است ثبت شده
مرا عشق پرورده است، مانند لوح توتیا
و محو نشدم...
در حالی که شعر باخنجرش طعنه میزند مرا،
رها کنم تا که توبه کنم
دوستت دارم...
ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته
با من باش
تا دریا به رنگ آبیاش بماند
و هلو تا همیشه بوی خوشش را نگه دارد
شمایل فاطمه همیشگی شود
و مانند کبوتر، زیر نور غروب پرواز کند
با من باش... چه بسا حسین بیاید
در لباس کبوترها، و همانند مه و رایحهی خوش
و از پشت سر او منارهها می آیند، و سوگند به پروردگارم
و همهی بیابانهای جنوب...
"نزار قبانی"
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من... به گریز میاندیشم...
چشمانت آخرین چیزی است که از گنجشکان جنوب مانده
چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده
آخرین چیزی است که از گیاهان دریا مانده است
آخرین چیزی است که از کشتزارهای تنباکو
آخرین چیزی است که از اشکهای بابونه باقی است
چشمانت آخرین بادهای موسمی ِ وزیده است
و آخرین کارناوال آتشبازی است...
"نزار قبانی"