وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد
و مرا...
عشق زمستانی ات را به یاد می آورم
آن هنگام ، به باران پناه می برم تا به سرزمین دیگری ببارد
به برف، تا شهرهای دیگری را سفیدپوش کند
و به خدا، تا زمستان را از تقویمش پاک کند
چون نمی دانم بی تو ، چگونه زمستان را تاب آورم.
از: نزار قبانی
----------------------------------------------------------
دفتر عشق:
عشق یعنی وقتی حتی از دستش ناراحتی هم هواشو داشته باشی... ♥
نیا باران زمین جای قشنگی نیست من از اهل زمیم خوب میدانم که گل در عقد زنبور است ولی سودای بلبل دارد و پروانه را هم دوست دارد
امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است...
مرسی برای حسن سلیقه !!! چند ساعت وقت گذاشتن و خواندن وبلاگتون خیلی شیرین و قشنگ بود. از این به بعد مهمون همیشگیتون میشم .
آره واقعا خیلی وقتا شده بخاطر کاراش بهش زنگ نمیزنم اما تا میفهمم گوشیش خاموشه دیونه میشم
درود جناب اسماعیلی
مثل همیشه زیبا گزینش کردید
تعدادی از سروده ها رو خوندم
بسیار زیبا بودند
سپاس فراوان
دلم یک کوچه میخواهد
بی بن بست
وبارانی نم نم...
ویک خدا که کمی با هم راه برویم...
نفس گیر ترین لحظه های عشق
وقتی است که
از دستش ناراحتی و باز هوایش را داری ....
دوستت دارم
برای آن که هر حرف شعری شود
و هر نگاه نوازشی
و این به معنی پیروزی یا شکست نیست
دوستت دارم
برای آن که آرام سخن بگویم
تا او که کنارم نشسته ، خیال ببافد
کودکی از خواب نپرد
و کسی نگوید : در این جهان زیادی ست
به خاطر غریبه ها ، آنان که نمی شناسمشان
به خاطر دوستی ، که از کسانی دریغ شده
به خاطر عشق هایی که خواهم داشت
و به خاطر آن چیزها که هنوز نمی دانم
دوستت دارم ...
نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان
سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن مینگرم در این چمن
آینه ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پردهها درآ
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای
هسته فرو شکستهای کاین همه باغ شد روان
آه که میزند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!
آمدنت که بنگرم، گریه نمیدهد امان...
با فرشته های سوخته آپم
میگویند یک روزی هست ..
که چرتکـه دست میگیرند و حساب و کتاب میکنند ...
و آن روز تـــو باید تــــاوان آن چه با من کردی را بدهی!
فقط نمیدانم ....
تاوان دادن آن موقع تـــو ، به چه درد من میخورد!؟!