روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
"حافظ"
"برگرفته از کانال شعر باران دل"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست.
"حافظ"
قبلنا فعال تر بودی
تو هم دیگه پیر و بی حوصله شدی
قبول داری نیما
همون روزا تو اوج باس خدافظی میکردی
حرف حسابه
that's good
در فنجانِ قهوه ام
چایخانه های تهران
یواش یواش ته نشین میشوند،
قاشق چنگالها
سوار بر بشقاب پرنده های چینی
آمده اند و
سمفونیِ مردگان مینوازند،
سفره ی گرسنه
منتظرِ نان
نان اما در شکمِ مایکروویو
برای حافظ و سعدی
که روی اوپن آشپزخانه
مشاجره دارند
پژمرده زمزمه میکند:
(( فریاد من شکسته اگر در گلو
وگر فریاد من رسا
من برای راه خلاص خود و شما
فریاد میزنم...فریاد))
تابه ی دلسوز
هنرمندانه میانِ شعله های آتش
نقشِ خورشید را طراحی میکند
و من
در کوچه پس کوچه های مارشال برمن
خودم را ورق میزنم و...!!!
عزیزم؟
صدای سوتِ توپولیِ گلدار درآمد،
تا همه ی تهران را
غرق نکردم
صبحانه را بیاور.
پ ن: شعر داخل پرانتز
از نیما یوشیج است
"سنتِمدرن"
امیرحسین علامیان