نمی دانم این روزها
کجای دنیا را عاشق کرده ای
اما
حتم دارم هنوز، تنها که می شوی
کنارِ
دریاچه ای،
به سنگ هایِ غمگین شنا یاد می دهی
یا
شاید به لباس هایِ ویترین نشسته
حسرت
می دهی تنت را
چه
می دانم
شاید
هم کافه ای را پیدا کرده ای
که
قدر سیگار کشیدنت را می داند
به
انضمام یک کافه چی
که
هر بار با اشاره ات به دیوار می خورد
اما
در این خانه
همه
چیز دست نخورده مانده
جز
سرفه هایم که شدید تر شده
و
همسایه های متعهد
که
شب بیداری مردی عزب را تاب نمی آورند
همه
چیز شکل سابق دارد
جز
من و لباس های تو،
که
از فرطِ آغوش چروک شده اند
راستی
از آنجا که تو هستی
خیالم راحت است
اما
این حوالی دیگر
هیچکس
عاشق نمی شود...
"شهریار بهروز"
برگرفته از وبلاگ:
همه شب سری به این کوجه باغ می زنم هرشب دلمو خنک میکنه
خوشحالم آقا رضا
برقرار باشی
ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﺍﺯﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﮑﺪﻩ ﻋﺸﺎﻕ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻧﺪ .
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ .
ﻧﮑﻨﺪ ﻋﻬﺪ ﺷﮑﺴﺘﯽ ﻭ ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ :
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺷﺎﻫﺪ ﻋﻬﺪﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺴﺘﯿﻢ
ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﻔﺮﻧﺪ
ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﺍﻣﺎ
ﻫﺴﺖ .