...
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات...
قدم به زمستان گذاشتم در نوجوانی
و هنگامی که دوستان زیرِ هجده سالم
فیلمهای پورنو را دوره میکردند
به آغوشِ تو اندیشیدم در سرما برای گرم شدن!چشمانِ تو گالری نقاشی بود
اما من فرصت نداشتم برای بلعیدن این همه زیبایی...
چرا که باید میدویدم دنبالِ اتوبوسی به نامِ زندهگی
که بیترمز از مقابل هر ایستگاهی میگذشت.
میخواستم با کفشهای کتانیام نظم جهان را به هم بزنم...
باید انتخاب میکردم گرازی وحشی باشم
که تن میدهد به گلولهی یک دهقان
در شبیخونش به مزرعهی سیبزمینی،
یا خوکی بیآزار که در مدفوع خود زندهگی میکند،
غذا میخورد، بچه میسازد و میمیرد...
لقمههای نان را دزدیدم
از دهانِ شیری که بندهای انگشت مرا میبلعید یک به یک
تا دیگر نتوانم قلم به دست بگیرم!
پس شکل مُشت به خود گرفت
دستهای بیانگشت من
و بالا آوردم آنها را در حوالیِ میدان مجسمه
کنار مردی گلولهخورده
که خونش آرام آرام سرخابی میکرد آبِ حوضِ میدان را
و بارِ دیگر ملاقات کردم آزادی را در اتاقِ تمشیت...
باور نداشتم به ناکوک بودن ترازوی جهان
مانندِ سموری
که باور ندارد پالتوپوست شدن را
و درختی که خوابِ کتابخانه شدن نمیبیند...
جهان غلط بود
و من نتوانستم درست دوستش بدارم
و پاککنی نداشتم برای پاک کردن شعرهایی
که میخواستند زندهگی را
با چاقو بینِ انسانها قسمت کنند...
...
"یغما گلرویی"
(بخشی از شعر بلند "از سرگذشتهها")
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
--------------------------------------------------------------
+ قسمتهایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخشهایی
هستند که در کتاب سانسور شده!
شعر کامل