...
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات...
از جناحی به جناحی پریدم
چون گنجشکی
که بلوطِ جهان را شاخه به شاخه میشناسد.
بر هر شاخه اما آواز خود را خواندم
و سر باز زدم از بلعیدن کرمهایی
که خود را مالکِ درخت میدانستند.
آوازِ خود را خواندم
با نتهایی که عطرِ نام تو را داشتند!
پس قفس را شناختم و کشف کردم آزادی را
به دخمهای دو قدم در دو قدم
که هیج جملهای نداشتم
برای نوشتن بر دیوارهایش...
با هر چکی که خوردم
یک تارِ موی مادر سپید شد
و پدر سیگارِ دیگری گیراند برای خود...
دانستم اگر روزی جهانی شایستهی انسان بسازیم هم
دیگر نه موی مادر سیاه میشود،
نه سرفههای پدر آرام میگیرند...
فهمیدم که مارکس و مسیح و گاندی
سه قلوهایی بودند که میخواستند از پرورشگاهِ جهان بگریزند!
سه قلوهایی که به دست همکلاسیهاشان کشته شدند
تا بدل به تندیسهایی شوند در ورودی این پرورشگاه.
تندیسهایی که قاتلان بناشان کردهاند...
تُف انداختم بر سردر تمام احزاب
و لحافی چهلتکه دوختم از پرچم همهی کشورها
برای به خواب رفتن در بهدریهایم...
پس صادر کردم مانیفست خصوصی خود را
در میتینگی تکنفره:
من عاشقم،
پس هستم!
...
"یغما گلرویی"
(بخشی از شعر بلند "از سرگذشتهها")
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
--------------------------------------------------------------
شعر کامل
تو برای من همیشه دست نیافتنی بودی
حتی وقتی به من نزدیک بودی
من تو را با علم به این موضوع دوست داشتم
کریستین بوبن