آخر این نشد
این نشد که
من در پس گلدان گریه ها
هر شب نهال
ناقص شعری را نشا کنم
و تو آنسوی
ترانه ها
خواب لاله و
افرا و ستاره ببینی
دیگر کاری به
کار این خیابان بی نگاه و نشانه ندارم
می خواهم
بروم آن سوی ثانیه ها
می خواهم
بروم آن سوی ثانیه ها
می خواهم به
همان کوچه ی پاک پروانه برگردم
باران که
ببارد
همان کوچه ی
کوتاه بی کبوتر
کفاف تکامل
تمام ترانه ها را می دهد
بی خبرنیستم! گلم
می دانم که
دیگر از آن یادگاری رنگ و رو رفته خبری نیست
می دانم که
تنها خاطره ی خنجری
در خیال درخت
خیابان مانده ست
اما نگاه کن! زیباجان
آن گل سرخ پر
پر لای دفترم
هنوز به سرخی
همان پنجشنبه ی دور دیدار است
نگاه کن.
"یغما گلرویی"
از مجموعه: گفتم بمان! نماند ... / 1377
اشعارشون زیبا و دلنشینه!
مثل فیلم های دهه ی هفتاد اروپا
دامنی دارم بلند
و دیوانه شدم
بس که تا آمدم عاشق شوم
جنگ شد!
به هر کس بگویی نمی ماند
بیخبر رفتی چرا زیبای من؟
همدم این سینه تنهای من
کاش میگفتی که از من خسته ای
راستی تو خسته ای؟ ای وای من
سرد و تاریکم بیا نوری بده
ای تو ماه روشن شبهای من
من تنی سردم بیا پیشم بمان
کز عطش تفتیده این لبهای من
سلام.
صبح زیبای شما بخیررر
***
با اینکه میدانم نمی آیی، ولی هرصبح
با عشق دیدار تو برمی خیزم از بستر
پیراهنی از جنس احساس تو می پوشم
شالی به رنگ چشمهایت میکنم بر سر
می ایستم در آینه می بینمت هرروز
می خندی و حال و هوایم می شود بهتر
میخندی و می گریم و آرام می گویم
بی تو چگونه زنده باشم من!بگو دیگر!!!
من در خیالم با تو عمری زندگی کردم
من در خیالم بودنت را کرده ام باور
هرشب میان خوابهایم با تو فهمیدم
گرمای آغوش تو یعنی اوج شهریور
سخت است بی تو،با تنها زندگی کردن
این انتظار کهنه من را میکشد آخر...
مریم دلدار بهاری