بیا و مرا به روشنایی یک شب شیشه ای پیدا کن .
در آن هنگام که دستانم
امید زیستن را با تمام وجودش می فشارد.
و چشمانت
که از آغازِ این خواستن با من تلاقی می کند .
من از رنج های بی واهمه می ترسم
از اُمیدهای واهی
از نگرشِ بین این دو
که کدام یک را باید انتخاب کنم؟
بیا و مرا دعوت کن
به روشنایی چشم هایت .
جایی میان بودن و ماندن
جایی که تو را پیدا کنم
و به لحظه ای که دوباره از تو آغاز شوم.
"محدثه بلوکی"
از کتاب: آزادی، چون رقصی در باد... / 1397
به من نگاه کن
به چشم هایی که مالِ توست
و قلبی که هنوز برای تو می تپد.
به من نگاه کن
به تمدن هزار ساله ی دستهایم
و پاییزی که بی تو هزار ساله خواهد شد.
به من فکر کن
به لحظه ی نبودنم
و تنهایی
تن
ها
یی
به چشم هایی که انکارش می کنی
و جادوی کلماتی
که در آغوشت اِغواترم می کند .
به من فکر کن
به لحظه ی نبودنم
و به چشم هایی که دیگر نیست !
"محدثه بلوکی"
از کتاب: آزادی، چون رقصی در باد... / 1397
می خواهمت !
در یک شب رویایی
آن هنگام که نفسهایمان
با هم در آمیخته شد !
و نبضِ تند دوست داشتن
در عمقِ جانم جاری شد !
و عشق را
که تنها می توانستم در آغوش تو بیابم !
شبیه یک قدیسه
که به رسالت دین اَش دعوت شده باشد !
من مؤمنم، به لبانت
به شریعتِ تنت
و غمگین از این همه زیبایی !
"محدثه بلوکی"
از کتاب: آزادی، چون رقصی در باد... / 1397
در من هنوز شعری از تو به جا مانده
که نه دیگر می شود آن را در ظلمت شب
و نه با اولین طلوع سپیده دم پیدا کرد !
این زن چه خوب می داند
که چشم هایت
تمام قافیه های دلم را دزدیده است.
بیا و این بار از تمام قافیه های این شعر عبور کن
و مرا به اولین طلوع خورشید دعوت کن
به لحظه ی رویش گل های نرگس
به اولین قرارهای خیس ماهی های عاشق
بیا و این بار تو مرا دعوت کن
...
"محدثه بلوکی"
از کتاب: آزادی، چون رقصی در باد... / 1397
...
دوئل چشمهایت را دوست دارم .
وقتی که نگاهم می کنی
این شعر هم دلش برایت تنگ می شود.
"چراغ ها را من خاموش می کنم"
می خواهم این بار با روشنایی چشمهایت
سپیدآریِ یک شب زیبا را
به تمنّای این شعر دعوت کنم.
ای رُخداده در من
من جانم به لبخندهای تو بند است .
بگذار که تصویر این شعرِ زیبا
در نقاهتِ بوسه هایمان جان بگیرد !
بیا در عمقِ جانم
ریشه کن در من
آمیخته شو با من
عاشقم باش
لحظه ای با من
تن به تن
تنها با من...
دوئل چشم هایت را دوست دارم.
"محدثه بلوکی"
از کتاب: آزادی، چون رقصی در باد... / 1397
چشمانت
راز آتش بود.
در التهاب قلب ویران شده ام
و لبانت چون دشنه ای سوزان
که مرهم تمام زخم های قبل از تو با من بود !
و آنقدر با آتش دوست داشتن
و عطر تنت زندگی کرده ام
که همه چیز را از یاد برده ام جز تو
و حالا دیگر هراسی ندارم
از این همه سوختن
از این همه زخم
و خاکسترِ خاطراتی که
از من و تو به جای خواهد ماند.
"محدثه بلوکی"
از کتاب: آزادی، چون رقصی در باد... / 1397