تا می توانی به درخت تکیه کن... روزی همین درخت دار می شود!
----------------------------------------
فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همهٔ تاریخ است؟ چرا آدمها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟
----------------------------------------
چه می دانم، مردی بود که به خاطر موهاش باد سختی درگرفته بود. خدا نکند که طبیعت بخواهد موهای گندمزار را شانه بزند... خدا بخواهد که باد سرِ بازی داشته باشد، حالا یا با موهای او یا با دل من، چه فرقی میکند؟ اگر او اثیری نبود و از افسانه ها درنمی آمد، آن همه دانایی و هوش را از کجا آورده بود؟... و اگر کم توقع نبود، هر دوی ما سرنوشتی یکسان میداشتیم، چه او پیغمبر من میبود چه من خدای او میشدم. و روزگار چه بازی بدی با ما داشت.
----------------------------------------
دیوانهٔ خواب بودم و خواب از من میگریخت. عذابی که تمامی نداشت. مثل یک بادبادک رها شده در آسمان ذره ذره می مردم و ذره ذره جان می گرفتم. مرگ و زندگی دست به دست هم برای بافتن لباسی تلاش می کردند که هیچ کدامشان را نمی توانستم بپوشم! گفتم سرزمین خواب کجاست ای غریبه؟ با این فکرها دانستم که برگشته ام. با خودم، با گذشته و با یاد او کلنجار می رفتم. برمیگشتم به جایی که رها شده بودم. کسی صدام می کرد. باز هم بین قطره هایی که از جایی می چکید بوی خاک می آمد، مزه خواب زدگی توی دهنم مانده بود، دلم میخواست دردی می داشتم که می توانستم مچاله شوم و گریه کنم. گاه ناله ای آدم را تسکین می دهد، امّا من نمیتوانستم.
"عباس معروفی"
از کتاب سال بلوا
خیلی دلم میخواست بدانم که چه احساسی دارد. وقتی مرا بوسید دیگر چشمهاش را نبست تا تأثیر بوسه را در صورتم نگاه کند. بدجنسی کرده بود. اگر از من میپرسید خودم میگفتم چه احساسی دارم. گفت: «چه بوی خوبی میدهی؟» گفتم: «توی یقهام گل یاس میریزم.» نفسش بوی باد میداد، بوی باران. خنک بود. و دهانش بوی چوب میداد. و من یکباره میان دستهاش شعلهور میشدم.
----------------------------------------
دانستم که درک او آسانتر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود.
----------------------------------------
آن شب دلم می خواست شادی ام را با او نصف کنم. مثل یک سیب از وسط نصف کنم تا هر کدامش را که خواست بردارد و او شاید این چیزها را می دانست و به من بروز نمی داد. حتی به روی خودش هم نمیآورد. فقط گاه نگاهش روی گوش یا موهام می ماند و تا سر برمی گرداندم مثل گنجشک پریده بود.
"عباس معروفی"
از کتاب سمفونی مردگان
(برندهٔ جایزه سال ۲۰۰۱ از بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سورکامپ)
نمی دانم
آیا می توانم باز هم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دستهای فرو
افتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه
بیاورم؟ ...بی آنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم؟
چه مرگم است؟ بی آنکه بپرسید من که ام؟ از کجا آمده ام و چرا این قدر دل دل می
زنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
-----------------
آن قدر شب ها به ستاره ها نگاه کردم که شاید او هم به آسمان نگاهی انداخته باشد هر چند گذرا، آن قدر به پرنده ها چشم دوختم که شاید از بالای خانه اش گذر کرده باشند و آن قدر به نسیم سلام کردم که شاید صدای مرا به گوش او برساند، ولی کمترین اثری از او نیافتم.
---------------
آنچه را که می بایست از دست می دادم، داده بودم، خودم را فنای چشم هایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهر آلود کرده بود و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشم هایی سیاه و براق بسوزم . به جست و جوی آن چشم ها در گردونه ای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود.
"عباس معروفی"
از کتاب پیکر فرهاد
قورت دادن
بعضی از مسائل مثل ماهها تو را ندیدن عادت من است. این تحمل را عملی به توانایی من
در پذیرفتن مسائل ندان. آنچه را که پذیرفتم زندگی توست، آنچه را که آرزو می کنم
خوشبختی توست. تصمیم بگیر که دیگر مرا نبینی، چون من چندان با تعقل کاری ندارم، من
دیوانه ام!
-----------------------
چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم، چقدر چهره های زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم هرگز دیگر به یادم نیامد و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم.
-----------------------
چرا فکر کرده بودم که این هم بماند برای بعد؟ آیا مثل آن پرنده ای شده بودم که کنار شط از تشنگی هلاک میشود از بیم آنکه اگر بنوشد آب شط تمام می شود!؟
-----------------------
فکر می کردم وقتی آدم شاخه ای را ببرد که خودش هم روش نشسته چنان توی هوا ول می شود که مدام ته دلش هری می ریزد و کاری جز فال گرفتن و خندیدن و ترس از افتادن برایش نمی ماند. در این سقوط ناچار چشمهاش را می بندد و خیلی چیزها را نمیبیند! خواستم بهش بگویم هرکس مخالف طبیعت حرکت کند طبیعت ازش انتقام می گیرد، ولی نگفتم!
"عباس معروفی"
از کتاب تماماً مخصوص