عزیز دل! سلام...
گاهی دلم می خواهد بدانی حال من چگونه است. بدانی چطور دلتنگت می شوم. اما بدان که من همیشه حال تو را می دانم!! می دانم قرار نبود که بیایی و چه زیبا می شود، کسی وقتی بیاید که قرار نیست...!! دلم که برایت تنگ می شود به عکس های یادگاری مان نگاه می کنم و هر لحظه تو را نفس می کشم. راستی آن چیزی را که چند سال پیش بردی، کجاست؟ اینگونه نگاهم نکن، دلم را می گویم..!
تنهایی گاهی سبب می شود که در دامنه ی زندگی اتراق کنی و بار تحملت را بر شانه های کوه بگذاری تا خستگیات کمی در برود. راستی چه حکمتی است که من بیشتر ِ غروب ها دلم برایت تنگ می شود..!! نه، فکر نکنی که خورشیدی، نه عزیزم! خورشید نیستی چون خورشید شب ها نیست و گل های آفتابگردان را به حال خود می گذارد. اما جالب است که تو مهتاب هم نیستی که روزها بروی. در حقیقت تو هیچ وقت نمی روی! همیشه پیشم هستی. در ذهن و قلبم حضور داری. بهترین حضور، در بهترین قاب دنیا...!!
بمان، اما این بار از آن ماندن هایی که رفتن ندارد. این بار به زبان عامیانه بمان. به زبان همه، که وقتی تنها می شوند، ماندن کسی را زیر لب با صاحب آسمان ها در میان می گذارند. یک بار هم به خاطر کسی که یک عمر است برایت می میرد، بمان. اما نه با سکوت! بگو ... بنویس... نقاشی کن، که به خاطر من مانده ای..!!
مهربانم..! دوباره سلام را می نویسم که زحمت گشودن لبهایت را برای پاسخش نبینم... فدایت شوم، همین که ته دلت چیزی مثل پاسخ، تکان بخورد برایم کافی ست. هر وقت نیستی طفل دلم لجوجانه پابر زمین می کوبد و هرلحظه تو را از من می خواهد! جوابش را چه دهم که رهایی از دستش بسی دشوار است و من سخت ناتوان!
همیشه قصه ی کهنه ی آمدنت را برایش تکرار می کنم تا آرام آرام به خواب رود... اما تا به کی او را دلخوش به آمدنت کنم!؟ تا به کی فریبش دهم!؟ خسته ام..!! همین فردا، قسم می خورم فراموشت کنم. اما چگونه!؟ وقتی باران وُ بید مجنون وُ سیب سرخ تداعی کننده ی توست!؟ نه، هنوز از سنگ نشده ام...
بادکنک بغضم بی اراده می ترکد، طفل دلم هراسان از خواب می پرد و دوباره تو را بهانه می کند...
دوست داشتن تو، دردی ست که تمامی ندارد!
"برگرفته از نامه های مریم حیدرزاده"
(با ویرایش و تغییر)
منبع وبلاگ: http://elham6867.blogfa.com
بعضی ها؛ شبیه یک انجیر رسیده می مانند
که یکهو؛ از آسمان می افتند در دامن رنگ و وارنگ زندگی ات...
آن
قدر بی هوا که اصلا نمیدانی چه شد... چگونه شد...
اصلا خودت را می زنی به کوچه علی چپ و از بودنش لذت می بری.
بعضی
ها؛ شبیه عطر بهارنارنج هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت،
نفس می کشی... آنقدر عمیق؛ که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه
هایت ذخیره کنی...
بعضی
ها؛ شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت
جانت را با جان و دل در هوایشان؛ تازه می کنی...
بعضی
ها؛...
اصلا
چرا باید از در و دیوار مثال بزنیم!؟
بعضی
ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان... تلالو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان...
اصلِ کار، تپش قلبشان... انگار که یک دنیا آرامش را به رگ
و ریشه ات تزریق می کند.
و
آنقدر عزیزند؛ آن قدر بکرند؛ که دلت نمی آید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان...
می ترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت!
بعضی ها؛ بودنشان... همین ساده بودنشان... همین نفس کشیدنشان؛
یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان...
...
و من چقدر دوست دارم این بعضی ها را.
"ناشناس"
و آنقدر
شیطنت میکنم
که صدای همه
چیز در بیاید
صدای جاقلمی
و قلمها
صدای خودنویس
توی دستتان
صدای کاغذها
صدای میز
صدای هوا
...
آن وقتی که
رسیده باشم توی بغلت
صدای خدا هم
در آمده.
@
عاشقانههای ناب را
برای کسی میسرایند
که شعلهی
امید
در چراغ
انتظار
پت پت کند
و فانوس راه
خاموش و
آویخته باشد به دیوار.
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من!
شعر بلد
نیستم.
وقتی آمدی با چشمهام میگویم.
عاشقانههای
ناب را
برای آدمی میخوانند
تا از رنگ
کلمات
خود را
بیاراید
و زیباترین
لباسهاش را
برای معشوق
به تن کند.
من اما
لباسی به تنت
نمیگذارم.
...
عاشقانههای
ناب را
برای زنی میگویند
که با عطر کلمات
شبی
دلآرام شود.
من اما
قرار ندارم
شبی آرام
برای تو بسازم.
"عباس معروفی – پونه ایرانی"
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011 / آلمان