اشرافی و غمگین
می خواهم کتان باشم
بر اندام زنی تنومند
که لب هایش
وقت بوسیدن ضربه می زنند
و نگاهش
وقت دیدن احاطه می کند
تمامی این روزها دلگیرند
من جغد پیری هستم
که شیشه ای نیافته ام برای تاریکی
می ترسم رویایم به شاخه ها گیر کند
می ترسم بیدار شوم و ببینم
زنی هستم در ایران
افسردگی ام طبیعی است
اما کاری کن رضا جان پاییز تمام شود
نمی دانم اگر مرگ بیاید
اول گلویم را می فشارد
یا دلم را
آن روز کجای خانه نشسته بودم
که می توانستم آن همه شعر بگویم؟
کدام لامپ روشن بود؟
می خواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
می خواهم شعرم چون شایعه ای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند
امشب تمام نمی شود
امشب باید یکی از ما شعر بگوید
یکی گریه کند
در دلم جایی برای پنهان شدن نیست
من همه ی زاویه ها را فرسوده ام
دیگر وقت آن است که مرگ بیاید
و شاخ هایش را در دلم فرو کند
"الهام اسلامی"
سنجاق سرم از عشق چیزی نمی فهمد
فقط همین را می داند
چگونه
وقتی تو می آیی
زیباترم کند.
"الهام اسلامی"
زیبایی تو
سینی
چای را برمیگرداند
غمگینم
بی
آنکه کودکی به دنیا آورده باشم، غمگینم
مرا
دوست داشته باش
چنان
باورت میکنم
که
شاخههایت به شکستن امیدوار شوند
من
دختر یک کشاورزم
آب
باش و با من مهربانی کن
سرکشی
نکن
قلب
من از قدمهای تو پیشی میگیرد
بگذار
شب بیاید و خیابان را خلوت کند
تا
تو را در آغوش بگیرم
تو
دیواری هستی که هیچ دری از غمگینیات کم نمیکند
همیشه
چای میخوری و شعر میخوانی
صدای
تو دلتنگم نمیکند
تنهایم
میکند.
"الهام اسلامی"
قوی نیستم، اگر شعری مینویسم
باد
قوی نیست، اگر لباسهای روی بند را تکان میدهد.
غروب
ساعت غمگینی است
نمیتواند
حتا گلدانی را بیندازد
و
غم کمی جابهجا شود.
در
خانه نشستهام
زانوهایم
را در آغوش گرفتهام
تا
تنهاییام کمتر شود
تنهاییام
کمد
پر از لباس
اتاقی
که درش قفل نمیشود
تنهاییام
حلزونی است
که
خانهاش را با سنگ کُشتهاند.
"الهام اسلامی"
گاهی می خندم
گاهی گریه می کنم
گریه اما بیشتر اتفاق می افتد
به هر حال آدم
یکی از لباس هایش را بیشتر دوست دارد.
"زنده یاد الهام اسلامی"
(1362-1390)
الهام اسلامی و غلامرضا بروسان