من در سلول انفرادیِ تنم
بسیارمستعدِ آلوده شدن
به بی خوابی هایت شدم
این شب ها،
شب های بی بازگشتِ من به خودم ...
با خیالِ تو... بیداری را نقاشی می کنم
چه برمن گذشته؟
منِ مرا ندیده ای؟
بیدار می مانم تا تو را به خواب ببینم
شاید در آخرین دقایقِ بودنِ شب
آخرین خاطرهٔ بوسه ات
مرا به صبح بدوزد
ویروس نگاهت، درد به جانم می ریزد
و باز همان نگاه
درد از من می برد
تو کیستی؟
که مرا در خواب هایم بیدار می کنی!
حرف هایم را با نگاهی دیگر معنی کن
شاید این بار درست معنی شدم.
"راضیه خدابنده"
باسلام. ممنونم از حسن انتخابتون
سلام و سپاس برای قلم خوب شما خانم خدابنده
تنهایى شب
را بیدار ماندم
دیر دانستم بى خوابى ،
تاوان دل دادگىِ توسٺ ...
محمد مقیمی