کافی نیست؟!
منتظری چه اتفاقی بیافتد؟!
اینکه دلم برایت تنگ شده کافی نیست؟!
اینکه دیگر در اتاق عروسک هایم
پشت دریچه تنهایی ام
زیربالش همیشه خیس ازگریه ام
هوای تازه ندارم کافی نیست؟!
اینکه از چشم های شب زده ام به جای
باران برف ببارد؟!
اینکه ستاره ها در آسمان
برای نیمه شبم راه باز کنند؟!
اینکه تمام پروانه ها و پرستوهای سرگردان
بعد دعاهایم آمین بگویند؟!
نه عزیز دلم
هیچ اتفاقی مهمی نمی افتد ...
جز پژمردن چشم های قهوه ای من ...
جزبه خاک افتادن ساقه های احساس بچه گانه ام ...
جز ترک خوردن شیشه اعتماد عجیبم ...
منتظری بمیرم تا برگردی؟!
"ناشناس"
دلخوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافی ست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاهگاهی که کنارت بنشینم، کافی ست
گله ای نیست، من و فاصله همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافی ست
آسمانی، تو در آن گستره خورشیدی کن
من همینقدر که گرم است زمینم، کافی ست
من همینقدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه شعر بچینم، کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست
(محمدعلی بهمنی)
چه درد اشنایی پشت این شعر پنهان شده :(