روز
و شب بر سر کوی تو نشینم به گدایی
در
عبور از من و جانم ؛ این چنین سرد چرایی ؟
لب
تو بر لب جام و جان من بر لب سردم
چشم
و دل غرقه ی خون و به عیادت تو نیایی
منم
آن کشتی حسرت ، در گِل آلود زمانه
وَه
که از سینه ی گرمت ، ساحلی را ننُمایی
عمر
من طی شد و یک دم ، نشدی محرم رازم
همه
را طاقت من هست ، نبوَد تاب جدایی
شده
ام شب زده بوفی ، کنج ویرانه ی حسرت
کی
شود از پس ابر هجر و دوری به در آیی ؟!
حیف
من ساده سپردم ، دل و دینم به نگاهت
« من
ندانستم از اول ، که تو بی مهر و وفایی »
یاد
ایام گذشته ، آتش انداخت به جانم
پس
کدامین شب حسرت ، تو به بالین من آیی ؟
تو
در این نخوت و مستی ، جان من غرق تمنا
باورت
نیست که این دل ، دارد ای یار خدایی ؟
" گفته
بودم چو بیایی ، غم دل با تو بگویم "
منم
اینجا پیِ دامت ، تو فقط فکر رهایی
" زهره" از آتش عشقت ، شده خاکستر خاموش
" عهد
نابستن از آن بِه ، که ببندی و نپایی "
"تضمین از زهره طغیانی"
http://parvazesokhan93.blogfa.com/
واقعا زیبا بود