می توانم در اندوه دست و پا بزنم
در همه ی برکه هایش
به آن عادت کرده ام
اما کوچک ترین تکان خوشی
پاهایم را سُست می کند
و همچون مستان راهم را نمی شناسم
مگذار کسی خنده ای کند
مستی ام از آن شراب تازه بود
همین!
قدرت چیزی نیست جز درد و رنج
ناتوان، و اسیر نظم و انضباط
تا وقتی که سنگین شود و سرنگون
به غول ها اگر مرهمی دهی
مانند انسان ها ضعیف و ناتوان می شوند
اما کوهی اگر بر دوششان نهی
آن را برایت حمل می کنند!
"امیلی دیکینسون"
ترجمه: ملیحه بهارلو
" امید " چونان پرنده ایست
که در روح آشیان دارد
و آواز سر می دهد با نغمه ای بی کلام
و هرگز خاموشی نمی گزیند
و شیرین ترین آوایی ست که
در تندباد حوادث به گوش می رسد
و توفان باید بسی سهمناک باشد
تا بتواند این مرغک را
که بسیار قلبها را گرمی بخشیده
از نفس بیندازد
من آنرا در سردترین سرزمین شنیده ام
و بر روی غریب ترین دریاها
با این حال ؛ هرگز ؛ در اوج تنگدستی
خرده نانی از من نخواسته است .
امیلی دیکنسون