خورشید روسری
روشنی ست روی گیسوی خانه
تو نشسته ای آن سمت آرزوهای مان
من روی تنهایی ات پارچه ای سفید می کشم
و تنهایی ام را می کوبم به دیوار
دوری...
آنقدر که پرنده های غریبه به جای انگشت های تو
می لغزند روی موهایم
من زخمی عمیق ام روی پیشانی این روزهای خوب
من گودالی فراموش شده در این کوچه ی اندوهگینم
خالی شده از نور...
تو را می بوسم
لبهایت روی لبهایم جهان را به هم می ریزد.
از: فرناز خان احمدی
روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین
می روم و
می آیم و
از تو می نویسم
گرچه فاصلۀ بین ما اندک نیست وُ
دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم،
آرام می شوم
دلخوش به اینکه
آسمان ما یکی ست
حالا که نیستی
چه فرقی می کند
روز باشد یا شب،
بهار باشد یا پاییز
قصه این است
که در گذر همۀ فصل ها
من دلم
فقط تو را
می خواهد.
:: ماندانا پیرزاده ::
درود نیما گرامی
نام شاعر برام ناآشناست! بسیار قلمِ روان و زیبایی دارند. درود بر این قریحه زیبا .. امیدوارم قلمشون همچنان عاشقانه به رقص در بیاید.
سپاس از رونمایی این اشعار زیبا ..
پاینده باشید.