دستانم،
تاب دوری ات را ندارند
به هر شاخه گلی می آویزند
تا عِطر نفس های تو را وام بگیرند...
قدم هایم،
یارای مقاومت ندارند
به هر بوم و برزنی کشیده می شوند
تا ردی از تو یابند....
چشمانم،
دو دو می زنند، تا مگر
میان چهره ی دلبرکان سیمین بر،
نام و نشانی از تو یابند....
افسوس! چه دیر فهمیدم
قرن هاست که از اینجا
کوچیـــده ای!...
از: زهره طغیانی
وبلاگ شاعر:
http://eshgeabadi90.blogfa.com/
سلام وبلاگتون خیلی زیباست.خوشحال میشم با هم تبادل لینک داشته باشیم.اگه موافق بودی بهم خبر بده![](http://www.blogsky.com/images/smileys/023.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/023.gif)
سلام
شعر خوبی بود
گلاویز شدن شاعر با طبیعت تا ردی از « تو» را بیابد
و اخر شعر، هم جالب بود
یا علی